حله باف

لغت نامه دهخدا

حله باف. [ح ُل ْ ل َ / ل ِ ] ( نف مرکب ) بافنده حله:
تا صبا شد حله باف و ابر شد گوهرفشان
هیچ لعبت در چمن خالی ز طوق و یاره نیست.کمال الدین اسماعیل.

فرهنگ فارسی

بافنده حله

جمله سازی با حله باف

چند ز تار طمع و پود لاف بر قد هر سفله شوی حله باف
قلمت حله باف خلد نعیم سخنت نقشبند نقش نعم
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال قهوه فال قهوه فال رابطه فال رابطه فال نخود فال نخود فال تک نیت فال تک نیت