حاکمی

لغت نامه دهخدا

حاکمی. [ ک ِ ] ( حامص ) سمت حاکم. حاکمیت. قدرت. اختیار. حکمرانی: امیرالمؤمنین ترا نگهبان ایشان کرده، و سیاست ایشان را بتو حواله کرده و تو را جهت حاکمی ایشان خواسته. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313 ).
آن روز هیچ حکم نباشد مگر بعدل
ایزد سذوم را ننشسته بحاکمی.ناصرخسرو ( دیوان ص 451 ).

فرهنگ فارسی

حاکم بودن حکومت.

جمله سازی با حاکمی

💡 حاکمی گر عدل خواهی کرد با ما یا ستم بنده‌ایم ار صلح خواهی جست با ما یا نبرد

💡 محمد در سال ۶۲۸ فرستاده‌ای مسلمان نزد حاکمی در شرق عربستان به نام منذر بن ساوی فرستاد و از او و رعایایش خواست که اسلام را بپذیرند. منذر درخواست او را اجابت کرد و بر این اساس بیشتر قبایل عرب منطقه به اسلام گرویدند. در اواسط همین سده، حمله اعراب به ایران منجر به سقوط شاهنشاهی ساسانی شد.

💡 ما بنده‌ایم و عاجز تو حاکمی و قادر گر می‌کشی به زورم ور می‌کشی به زاری

💡 شیوهٔ تیمور در سرکوب حاکمان مناطق بر تسلیم و ابقا استوار بود. حاکمی که تسلیم می‌شد به‌عنوان حاکم دست‌نشانده در منصب خویش ابقا می‌گردید و اگر سرکشی می‌کرد به‌شدت سرکوب و تنبیه می‌شد؛ مثلاً هنگامی که امیر ولی (که بر حکومت گرگان و استرآباد ابقا شده بود) سرکشی کرد تیمور به آن نواحی لشکر کشید و او را سرکوب کرد.

💡 رایت از حکمت فلک را حاکمی بس کامکار عدلت از رحمت جهان را دایه ای بس مهربان

💡 اطلاعات کمی در مورد زندگی تیگران قبل از پادشاهی ارمنستان وجود دارد. تیگران در رم بزرگ شد. اقامت طولانی مدت او در رم او را به حاکمی گوش به فرمان تبدیل کرد. تیگران با زنی اشرافی از آناتولی مرکزی به نام اوپگالی ازدواج کرد.

مدیون یعنی چه؟
مدیون یعنی چه؟
مجال یعنی چه؟
مجال یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز