جعف

لغت نامه دهخدا

جعف. [ ج َ ] ( ع اِ ) قوت اندک. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). زاد کم.
جعف. [ ج َ ] ( ع مص ) افکندن و بر زمین زدن. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). برکندن و بیوکندن. ( زوزنی ). || برکندن و از ریشه برآوردن درخت را. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || برآوردن گل چاه و نهر و مانند آنرا. ( منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

افکندن و بر زمین زدن برکندن و بیو کندن یا برکندن و از ریشه بر آوردن درخت را یا بر آوردن گل چاه و نهر و مانند آنرا.

جمله سازی با جعف

سپس مرد جعفی سوید شجاع که اورا پدر بود عمرو مطاع
بد اندیش مردی است جعفی نژاد کژی باشدش پیشه زشتی نهاد
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال عشق فال عشق فال رابطه فال رابطه فال ای چینگ فال ای چینگ فال سنجش فال سنجش