بی لجام. [ ل ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + لجام = لگام ) بی لگام. بی افسار. || سرخود. یله و رها. - آب بی لجام خورده بودن؛ سر خود بار آمده بودن. ( یادداشت مؤلف ).
فرهنگ فارسی
بی لگام. بی افسار. یا سرخود. یله ور ها آب بی لجام خورده بودن سرخود بار آمده بودن.
جمله سازی با بی لجام
روان روان بقدح ریز می که مخموریم بکشت تشنه ی ما آب بی لجام رسان
نفس چون مطلق عنان گردید طغیان می کند سرکشی بارآورد چون نخل آب بی لجام
می کند کار شراب تلخ، آب بی لجام این سخن از مستی ارباب دولت روشن است