بی سرمایه

لغت نامه دهخدا

بی سرمایه. [ س َ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب )( از: بی + سرمایه ) که سرمایه ندارد. بی مایه: ای پیران عمر بر باد برفته اشک از دیدگان بباریدبرای بیکسان بی سرمایه بگریید. ( قصص الانبیاء ص 241 ).
ز دولتمندی درویش باشد
که بی سرمایه سوداندیش باشد.نظامی.رجوع به سرمایه شود.

فرهنگ فارسی

که سرمایه ندارد ٠ بی مایه

جمله سازی با بی سرمایه

چو دزدان چهرهٔ آن دایه دیدند ز نیکوییش بی سرمایه دیدند
دلیرم کرد در سودای عشقش ترک جان کردن که بی سرمایه فارغ باشد از قید زیان کردن
گرچه بی سرمایه ام در عشق لیک از فیض دل مایه صد بحر و کان در دیده ها دارم هنوز
عشق را سرمایه‌ای باید شگرف پس تو بی سرمایه سودا چون کنی
عاشقان را کار نبود با وجود عاشقان را هست بی سرمایه سود