بی سر و پایی

لغت نامه دهخدا

بی سر و پایی. [ س َ رُ ] ( حامص مرکب ) حالت و کیفیت بی سر و پا. || ناتوانی. عجز و درماندگی. ( یادداشت مؤلف ). || فقر. || کنایه از فرومایگی، پستی و دنائت. سفلگی و پستی. ( یادداشت مؤلف ):.... که سخن نگویند الا بسفاهت و نظر نکنند الا بکراهت. فقرا را به بی سر و پایی منسوب کنند. ( گلستان ).
- بی سر و پایی کردن؛ کنایه از فروتنی نشان دادن:
خار نه ای کاوج گرایی کنی
به که چو گل بی سر و پایی کنی.نظامی.

فرهنگ فارسی

حالت و کیفیت بی سر و پا
حالت و کیفیت بی سر و پا ٠ یا ناتوانی ٠ عجز و درماندگی ٠

جمله سازی با بی سر و پایی

دولت بی سر و پایی به گدایان بخشید قسمت تاجوران کرد سریر و دیهیم
بی سر و پایی که مانند اویس از روی شوق سرکند راه غزا اندر رکاب آنجناب
مهربانی که ندارد سر سودای کسی در سر بی سر و پایی ست که گفتن نتوان
نگردی از عروج نشئهٔ دیوانگی غافل خمی دارد فلک هم از کلاه بی سر و پایی
نظر شاه جهان بر سر خوبی تو باد تا به رویت نظر بی سر و پایی نرسد
دولت عشق به هر بی سر و پایی نرسد پادشاهیِ دو عالم به گدایی نرسد
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
متمایز یعنی چه؟
متمایز یعنی چه؟
وارونه یعنی چه؟
وارونه یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز