لغت نامه دهخدا
بی حکم. [ ح ُ ] ( ص مرکب ) بدون دستور و بدون فرمان. || بدون اجازه و بدون پروانگی. ( ناظم الاطباء ).
بی حکم. [ ح ُ ] ( ص مرکب ) بدون دستور و بدون فرمان. || بدون اجازه و بدون پروانگی. ( ناظم الاطباء ).
بدون دستور و بدون فرمان ٠ یا بدون اجازه و بدون پروانگی ٠
💡 بی حکم تو هیچ کار نتواند بود بیحکمت تو شمار نتواند بود
💡 باری مجال نیست کنون آفتاب را بی حکم او که بر کشد از کوهسار تیغ
💡 بی حکم تو نمیرد، یک نفس در جهان بی امر تو نزاید، یک طفل مادرا
💡 بی حکم تو ایام وکیلی است فضولی بی دست تو انعام سجلی است، مزور
💡 بی امر تو نریزد، یک برگ از درخت بی حکم تو نخیزد یکمو به پیکرا
💡 جوهر نمی پذیرد بی حکم تو عرض عنصر همی نگیرد بی امر تو قرار