بود کردن

لغت نامه دهخدا

بود کردن. [ ک َدَ ] ( مص مرکب ) سوخت را بود کردن؛ مالیات معدوم قریه ای را به قراء دیگر بخشیدن. ( یادداشت بخط مؤلف ).

فرهنگ فارسی

سوخت را بود کردن. مالیات معدوم قریه را به قرائ دیگر بخشیدن.

جمله سازی با بود کردن

دشوار بود کردن و گفتن آسان آسان بسیار و هیچ دشوارم نیست
اینک نسیمی می‌دهد کز دوست می‌آرد خبر برخیز کاستقبال او واجب بود کردن به سر
سر نیاز چو آدم به عذر و عجز بنه که چون بلیس تکبر خطا بود کردن
طمع به صحبت شیرین خطا بود کردن به ترک جان گرامی نکرده چون فرهاد
از چشم راست بین همه را، کز کژی بود کردن به مردمان ز تکبر نگاه کج
زمن باطل بود کردن ز خوبان بعد از این میلی نیم لایق به دل داری نیم درخوردِ رعنایی
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
تحویل
تحویل
بلاوجه
بلاوجه
عزیز
عزیز
کیری
کیری