بسیست

لغت نامه دهخدا

بسیست. [ ب ِ س ِ ی َ ] ( ع اِ ) کبیسه. ( دزی ج 1 ص 87 ).
بسیسة. [ ب َ س َ ] ( ع اِ ) پست یا آرد، و یا قروت مطحون که با روغن یا زیت خورند. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). آرد یا سویق یا کشکی که بروغن یا زیت درآمیزند.( از اقرب الموارد ). ج، بُسُس. ( از متن اللعة ). || نانی که آن را خشک کرده کوفته با شیر و مانند آن خورند. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ).
بسیسة. [ ب َ س َ ]( ع مص ) سخن چینی کردن میان مردم و یقال: بس عقاربه؛ ای ارسل نمائمه و آذاه. ( منتهی الارب ). بس. ( منتهی الارب ). رجوع به بس شود.

جمله سازی با بسیست

💡 بسیست تا دل گم کرده باز می‌جستم در ابروان تو بشناختم که آن داری

💡 در قعر دلم جواهر راز بسیست اما چه کنم محرم رازم کس نیست

💡 در حیز زمانه شتر گربها بسیست گیتی نه یک طبیعت و گردون نه یک فنست

💡 آدمی را دشمن پنهان بسیست آدمی با حذر عاقل کسیست

💡 کمترین بنده هندوی ترا بنده بسیست بنده بنده هندوی ترا بنده شوم

💡 در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسیست آن به کز این گریوه سبکبار بگذری