مگسی

لغت نامه دهخدا

مگسی. [ م َ گ َ ] ( ص نسبی، اِ ) نوعی از رنگی است اسب را. ( آنندراج ). رنگ خاکستری نقطه دار. ( ناظم الاطباء ).
مگسی. [ م َ گ َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان سبزواران است که در بخش مرکزی شهرستان جیرفت واقع است و 143 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8 ).

فرهنگ فارسی

نوی از رنگی است اسب را. رنگ خاکستری نقطه دار.

جمله سازی با مگسی

💡 حسن را آن مقام نبود هیچ نگفت. رابعه خواست که تا دل او بدست آورد گفت: ای حسن! آنچه تو کردی جمله ماهیان بکنند و آنچه من کردم مگسی بکند. باید که از این دوحالت به کار مشغول شد.

💡 او از مردم ثروتمند، بانفوذ و از سرداران به‌نام بود. مگسی نام طایفه او است که یکی از طوایف بزرگ بلوچستان پاکستان است و تیره‌ای از آن طایفه را تمندار می‌نامند.

💡 صاحب هوسان هریک نسبت بکسی دارند چون من مگسی دارد چون تو شکرستانی

💡 شیوه ی عشق ندانند رقیبان آری کار پروانه کجا از مگسی می آید

💡 یار دارد سر صید دل حافظ یاران شاهبازی به شکار مگسی می‌آید

💡 کردی به دل ای صوفی اسباب جهان شیرین با دعوی طاووسی شغل مگسی داری

فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
زه یعنی چه؟
زه یعنی چه؟
هورنی یعنی چه؟
هورنی یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز