نیم مرد

لغت نامه دهخدا

نیم مرد. [ م َ ] ( ص مرکب ) که در مردی تمام نیست. || که نصف یک مرد به حساب می آید:
زن ارچه دلیر است و بازور دست
همان نیم مرد است هر چون که هست.اسدی.

فرهنگ فارسی

که در مردی تمام نیست

جمله سازی با نیم مرد

بسی گشته‌ام در فراز و نشیب نیم مرد گفتار و بند و فریب
من همانا که نیستم مردم چون نیم مرد رود و مجلس و کاس
بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب یکی شمع پیش آر چون آفتاب
گفت شیخا من نیم مرد فضول هر چه فرمایی به جان دارم قبول
چون نیم مرد فرش و ایوانش من غلام غلام دربانش
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال احساس فال احساس استخاره کن استخاره کن فال آرزو فال آرزو فال لنورماند فال لنورماند