لغت نامه دهخدا
مضطرم. [ م ُ طَ رِ ] ( ع ص ) آتش فروزان. ( از آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). آتش افروخته شده و شعله دار. ( ناظم الاطباء ). || هویداشده سپیدی در موی و پیری دررسیده. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ).
مضطرم. [ م ُ طَ رِ ] ( ع ص ) آتش فروزان. ( از آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). آتش افروخته شده و شعله دار. ( ناظم الاطباء ). || هویداشده سپیدی در موی و پیری دررسیده. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ).
آتش فروزان آتش افروخته شده و شعله ور
💡 کرم گسترا عاجز و مضطرم بگستر سحاب کرم بر سرم
💡 زینب و کلثوم زار مضطرم دختران نورس غم پرورم
💡 گر کنی در پای قهرت مضطرم صد نثار لطف ریزی بر سرم
💡 کین روا باشد مرا من مضطرم حق نگیرد عاجزی را از کرم
💡 گفت من مضطرم و مجروححال هست مردار این زمان بر من حلال
💡 کاین روا باشد مرا، من مضطرم حق نگیرد عاجزی را از کرم