گرم و گداز

لغت نامه دهخدا

گرم و گداز. [ گ ُ م ُ گ ُ ] ( ترکیب عطفی، اِ مرکب ) درد و رنج. غم و اندوه:
همه مهتران پیش باز آمدند
پر از درد و گرم و گداز آمدند.فردوسی.پس آگاهی آمد بسوی گراز
کزو بود خسرو به گرم و گداز.فردوسی.بدان تا بآرام بر تخت ناز
نشینیم بی رنج و گرم و گداز.فردوسی.چو یزدان بدارد ز تو دست باز
همیشه بمانی به گرم و گداز.فردوسی.ز انچه داری نصیب نیست ترا
جز شب و روز رنج و گرم و گداز.ناصرخسرو.پیشت بپای صد صنم چنگساز باد
دشمنت سال و ماه به گرم و گداز باد.منوچهری.که را بیش بخشد بزرگی وناز
فزونتر دهد رنج و گرم و گداز.( گرشاسب نامه ).

جمله سازی با گرم و گداز

دلم افروخته بود از طرب و شادی و ناز تو دلی سوختهٔ از گرم و گداز آوردی
پیشت به پای صد صنم چنگساز باد دشمنت سال و ماه به گرم و گداز باد
همه مهتران پیش باز آمدند پر از درد و گرم و گداز آمدند
کس چه داند که چه بر سینهٔ من می‌گذرد؟ من شناسم اثر گرم و گداز دل خویش
اندر آن حسرت برآورد از سر گرم و گداز آتشین آهی که دودش دامن صحرا گرفت