واقعات

لغت نامه دهخدا

واقعات. [ ق ِ ] ( ع اِ ) ج ِ واقعة: درویش از این واقعات خسته خاطر همی بود. ( گلستان ). رجوع به واقعه شود.

فرهنگ فارسی

(صفت اسم ) جمع واقعه: ((درویش ازین واقعات خسته خاطر همی بود. ) )

جمله سازی با واقعات

ز واقعات ره عشق جمله با خبرم درین طریق ز من پرس هرچه می‌پرسی
تاریخ واقعات شهان نانوشته ماند افسانه ای که گفت «نظیری » کتاب شد
پس چون لحظه ای بیاسود گفت کراست در عشق سئوالی و درین باب اشکالی، بگوئید و درمان خود بجوئید، که کلید واقعات و خیاط مرقعات او منم، مبهم او بر زبان مکشوف است و مشکل او ببیان من موقوف.
پیکان واقعات دلم را به غم بدوخت مهر رخت به آتش هجران مرا بسوخت
ز واقعات سپاهان عجب نباشد اگر چو غنچه گردد خونین دل و روان نرگس
ز ماجرای من او را که می کند آگاه ز واقعات من او را که می کند اعلام
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
نمایان
نمایان
تراشیدن
تراشیدن
کصخل
کصخل
چوخ
چوخ