عمیان

لغت نامه دهخدا

عمیان. [ ع ُم ْ ] ( ع ص، اِ ) ج ِ أعمی ̍. کوران. نابینایان:
ز نابیناست پنهان رنگ، بانگ از کر پنهانست
همی بینند کران رنگ را، و بانگ را عمیان.ناصرخسرو.رجوع به أعمی ̍ شود. || کور. نابینا:
مور بر دانه از آن لرزان بود
که ز خرمنگاه خود عمیان بود.مولوی.- برعمیان؛ چون کوران. کورکورانه. بطریق کوران:
چند برعمیان دوانی اسب را
باید استا پیشه را و کسب را.مولوی.- علی العمیان؛ کورکورانه. ( از دزی ).
عمیان. [ ]( ع اِ ) نوعی ماهی است. ( از دزی از معجم البلدان ).

فرهنگ عمید

= اعمی

جمله سازی با عمیان

خود عصا معشوق عمیان می‌بود کور خود صندوق قرآن می‌بود
دمبدم روی مزعفر کرده عنّابی ز چشم وز غباروی زمین چون چشم عمیان یافته
وگرآن نور تو از بادهوس کشته شود دل توتیره تر ازدیدۀ عمیان گردد
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
کصخل یعنی چه؟
کصخل یعنی چه؟
کون کردن یعنی چه؟
کون کردن یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز