خنبک

لغت نامه دهخدا

خنبک. [ خُم ْ ب َ ] ( اِمص ) برهم زدگی کف های دست با اصول مطابق ساز. ( از برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ) ( از انجمن آرای ناصری ). || استهزاء. مسخره. ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) جامه درشت و خشن که درویشان پوشند. ( برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ) ( از انجمن آرای ناصری ). || تنبک. دمبک. ( از ناظم الاطباء ) ( از انجمن آرای ناصری ) ( از آنندراج ). || خمره کوچک. ( ناظم الاطباء ). خمچه. خنبچه. خم کوچک. ( یادداشت بخط مؤلف ). || کنار طبل. || نفیر اسب در هنگام نوشیدن آب. ( ناظم الاطباء ).
خنبک. [ خُم ْ ب ُ ] ( اِخ ) قریتی است از بدخشان. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ عمید

= خمک

فرهنگ فارسی

( اسم ) دف و دایر. کوچکی که چنبر آن از برنج یا روی باشد.
قریتی است از بدخشان

جمله سازی با خنبک

تو آن خنبی که من دیدم ندیدی مرا خنبک مزن ای یار می‌رو
پر ز سر تا پای زشتی و گناه تسخر و خنبک زدن بر اهل راه
گوید او محبوس خنبست این تنم چون می اندر بزم خنبک می‌زنم
ای منکر هر زنده خنبک زنی و خنده ای هم خر و خربنده آهسته که سرمستم
همچنان در عاقبت این روسیاهی عاشقان جمع گردد بر رخ تسخرکن خنبک زنان
کوزه پر از می کن و در کاسه ریز خیز مزن خنبک و خم برگشا
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
خاطرات یعنی چه؟
خاطرات یعنی چه؟
هول یعنی چه؟
هول یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز