جان به سر

فرهنگ عمید

کسی که در حال جان دادن باشد و در آن حالت به واسطۀ امری یا حادثه ای به هیجان آید و مضطرب و بی قرار شود: همین نه لاله ز شوق تو داغ بر جگر است / که شمع نیز ز سوز غم تو جان به سر است (محمدسعید اشرف: لغت نامه: جان به سر بودن ).
* جان به سر شدن: (مصدر لازم )
۱. به سختی جان دادن.
۲. مضطرب گشتن و ناراحت بودن.
* جان به سر کردن: (مصدر متعدی ) کسی را در حال جان دادن به هیجان آوردن و مضطرب ساختن.

جمله سازی با جان به سر

مفتقر روح وصالست فراق تن و جان به سر درست که تا این نشود آن نشود
سرو روان ما به تو مایل دلم ز جان زیرا جهان و جان به سر تو روان نهاد
دلم ز دست ببردی و جان به سر باری بگو که با من بیچاره خود چه سر داری
از بس که دل و جان به سر زلف تو آویخت زلفت دگر از باد نجنبد زگرانی
اندر آن روز من از محنت و غم آزادم مرکب جان به سر کوی یقین می‌رانم
تا کی کشم ملامت و تا کی برم عنا کردم جهان و جان به سر ماجرای تو
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
بی درنگ
بی درنگ
اویس
اویس
عاری
عاری
رویت
رویت