جادوکش

لغت نامه دهخدا

جادوکش. [ ک ُ ] ( نف مرکب ) کشنده جادو. کسی که جادو کشد. ج، جادوکشان. || مراد از جماعتی است که از طرف اسکندر بر کشتن جماعت جادو مأمور بودند و بعضی گویند جماعت که بزور حکومت یا به اطماع ساحری را بر سحر کردن آرند. ( آنندراج ):
به زنهار خویش استواریش داد
ز جادوکُشان رستگاریش داد.نظامی ( از آنندراج ).

فرهنگ عمید

۱. کُشندۀ جادو.
۲. کسی که جادوگر را بکشد.

فرهنگ فارسی

کشنده جادو
( صفت ) کشند. جادو قاتل ساحر.

جمله سازی با جادوکش

اژدر گیسوی او سحر خور و جادوکش در بناگوش جمالش ید بیضا بودی
امیر حشمت جادوکش آنکه در گیتی سپاهیئی است به میدان جنگ مریخش
شهی که موردم تیغش اژدهائی بود هژبر پیکر و جادوکش و نهنگ اوبار
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال اوراکل فال اوراکل فال انگلیسی فال انگلیسی فال تک نیت فال تک نیت فال پی ام سی فال پی ام سی