بغی

کلمه بغی در زبان فارسی به معنای سرکشی یا طغیان است و به حالتی اشاره دارد که فرد یا گروهی از قوانین، اصول یا نظم اجتماعی سرپیچی می‌کند. این واژه بیشتر در متون دینی و ادبیات فارسی به کار می‌رود و بار معنایی منفی دارد.

تعریف:

بغی به معنای نافرمانی، طغیان و سرکشی در برابر قدرت یا قوانین است. این واژه به حالاتی اطلاق می‌شود که فرد یا گروهی از حدود معین فراتر می‌رود و به نوعی علیه نظم موجود اقدام می‌کند.

کاربردها:

در متون دینی: در متون اسلامی، بغی به معنای سرکشی علیه حکومت اسلامی یا نافرمانی از دستورات الهی به کار می‌رود.

در ادبیات و شعر: شاعران و نویسندگان فارسی نیز از این واژه برای توصیف حالاتی از نافرمانی یا شورش استفاده کرده‌اند.

لغت نامه دهخدا

بغی. [ ب َغ ْی ْ ] ( ع مص ) خرامیدن و شتافتن. ( آنندراج ). خرامش و بناز رفتن اسب. ( ناظم الاطباء ). بناز خرامیدن اسب و سرعت نمودن آن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || نافرمانی نمودن کسی را. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). گردنکشی کردن. ( آنندراج ).بیفرمانی و از اطاعت بیرون رفتن. ( غیاث ). شوریدن برکسی و برگشتن و گردن کشی کردن. ( فرهنگ نظام ). || ( اِ ) نافرمانی. ( از ناظم الاطباء ):
بوقبیس آرامگاه انبیا بوده مقیم
باز غضبان گاه اهل بغی و عصیان آمده.خاقانی.و سیرت بغی و عنادآن گروه در نهاد وی متمکن نشده است. ( گلستان ).
- بغی کردن؛ نافرمانی کردن و یاغی شدن. ( ناظم الاطباء ). سرکشی و عصیان کردن: چون موالی و خدم او بر وی بغی کردند... ( ترجمه تاریخ یمینی ).
|| ( اِمص ) گمراهی و ضلالت. ( ناظم الاطباء ). || ( مص ) ستم کردن. و تعدی نمودن. ( منتهی الارب )( تاج المصادر بیهقی ) ( آنندراج ) ( ترجمان علامه جرجانی ص 27 ). ستم نمودن و تعدی کردن. ( ناظم الاطباء ). ستم کردن و ستمگری. ( کلیله چ مینوی ). ظلم و تعدی کردن: صلاح جویم و راه بغی نمی پویم. ( تاریخ بیهقی ).و عاقبت مکر و فرجام بغی چنین باشد. ( کلیله چ مینوی ص 156 ). ملک گفت موجب هلاک بوم مرا بغی می نماید و ضعف رای وزرا. ( همان کتاب ص 229 ). و محاسدت اهل بغی پوشیده نیست... ( همان کتاب ص 322 ).
گفتم بغداد بغی دارد و بیداد
دیده نه ای داد باغهای صفاهان.خاقانی.بَغَی ً، بُغاء، بَغْیَه، بِغیَة. ( منتهی الارب ). و رجوع به مصادر مذکور شود.
بغی. [ ب ُ غ َن ْ ] ( ع مص ) جستن چیزی را. ( ناظم الاطباء ). طلبیدن. ( از اقرب الموارد ). جستن کسی را و اعانت کردن وی را در طلب. ( از منتهی الارب ). || بر طلب چیزی داشتن کسی را. || آماس کردن ریش. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). بیاماسیدن جراحت و ریم دار شدن آن. ( تاج المصادر بیهقی ). || بتأمل نگریستن بسوی چیزی و انتظار کردن آنرا. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). نظر کردن بچیزی و چشم داشتن. ( آنندراج ). || سخت باریدن باران. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). نیک باران باریدن و پر شدن آب رودخانه. ( تاج المصادر بیهقی ). || تجاوز کردن از حد. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). از حد درگذشتن. ( ترجمان علامه جرجانی ص 27 ). || عدول کردن از حق. ( منتهی الارب ). تعهد کردن و عدول کردن از حق. ( ناظم الاطباء ). از حق برگشتن. ( آنندراج ). طلب بناحق. ( یادداشت مؤلف ). تجاوز از حق ودست درازی کردن. ( از اقرب الموارد ). || دروغ گفتن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). || زنا کردن. بُغاء، بُغْیَة، بِغْیَة. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). و رجوع به همین مصادر شود.

فرهنگ معین

(بَ ) [ ع. ] ۱ - (مص ل. ) ستم کردن. ۲ - (اِمص. ) نافرمانی کردن، سرکشی.

فرهنگ عمید

۱. ایجاد فساد کردن، بدکاری.
۲. ستم کردن، تعدی.
۳. سرکشی، نافرمانی، گردنکشی.

فرهنگ فارسی

ستم کردن، تعدی و تجاوزکردن، نافرمانی
( صفت ) بد کار بد کاره.

جملاتی از کلمه بغی

رخی بغیر رخ دوست در مقابل نیست ولی چه چاره که بیچاره دیده قابل نیست
عبدالله بن احمد حنبل نقل می‌کند از پدرش دربارهٔ «اسد بن عمرو» سؤال کرده و احمد حنبل چنین پاسخ می‌دهد: «کان صدوقا ولکن کان من أصحاب أبی حنیفة لا ینبغی ان یروی عنه شیء: او[اسد بن عمرو] صدوق است ولی جزء اصحاب ابوحنیفه بوده و شایسته نیست چیزی از او نقل شود»(الجرح و التعدیل ج۲ ش۱۲۷۹)
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم