توج

بِه، میوه‌ای است که در منابع کهن فارسی با نام‌های «بهی» و «بِه» از آن یاد شده‌است. بر پایهٔ فرهنگ‌های معتبری همچون جهانگیری، برهان، رشیدی و انجمن آرا، این واژه برای اشاره به همین میوه به‌کار رفته‌است. همچنین، در برخی مناطق ایران مانند لاهیجان، این میوه با تلفظ «بِه» شناخته می‌شود و در رامیان با نام شغال نیز نامیده می‌شود. این میوه در متون قدیمی با نام‌های دیگری چون سفرجل و بهی نیز ثبت شده‌است.

در حوزه‌ای دیگر، این واژه در متون کهن به فلزی اطلاق می‌شده که از ترکیب مس و روی ساخته می‌شده و امروزه با نام برنج شناخته می‌شود. این کاربرد در منابعی مانند ناظم‌الاطباء ذکر شده و نشان‌دهندهٔ گسترهٔ معنایی این واژه در گذشته است. بنابراین، واژهٔ به یا بهی در متون تاریخی فارسی دارای دو معنای اصلی بوده‌است: نخست، نام میوه‌ای معروف که در مناطق مختلف با نام‌های گوناگونی شناخته می‌شده و دوم، اشاره به آلیاژی فلزی که از ترکیب مس و روی به‌دست می‌آمده و امروزه برنج نامیده می‌شود. این دوگانگی معنایی، نمونه‌ای از غنای زبان فارسی و دگرگونی کاربرد واژگان در گذر زمان است.

لغت نامه دهخدا

توج. ( اِ ) بهی را گویند و آنرا بِه ْ نیز گویند. ( فرهنگ جهانگیری ). میوه ایست که آنرا بِه ْ و بهی گویند. ( برهان ). میوه بهی. ( فرهنگ رشیدی ). میوه به که آنرا بهی نیز گویند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). در لاهیجان بِه ْ را گویند و در رامیان آنراشغال به نامند. ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). سفرجل. ( فهرست مخزن الادویه ). بهی. ( الفاظ الادویه ). || فلزی که مرکب است از مس و روی و آنرا برنج نیز گویند. ( ناظم الاطباء ). رجوع به دزی ج 1 ص 156 شود.
توج. [ ت َ ] ( ع مص ) فرورفتن انگشت در چیزی آماسیده و تر، یقال: تاجت اصبعی فیه.( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || افسر پوشیدن. ( از اقرب الموارد ). رجوع به تاج و تتویج شود.
توج. [ ت َوْ وَ ] ( ع اِ ) بیشه شیرناک. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).
توج. [ ت َوْ وَ ] ( اِخ ) لغتی است در تَوَّز که شهریست به فارس. ( منتهی الارب ). نام شهریست در فارس میانه بلوک کازرون و شولستان ممسنی و بلوک خشت، و در کتابهای لغت و تایخ نوشته است تَوَّج به فتح و تشدید واو وفتحه، شهری است در فارس نزدیک کازرون، چون در گودی واقع شده هوای بسیار گرم و نخلستان بسیار دارد. خانه های آن از خشت خام و دوری آن از شیراز سی ودو فرسنگ است، و این شهر را لوّز، به تشدید واو و تَوْز بفتح تا و سکون واو نیز گویند و پارچه لطیف خوش رنگ ریسمانی را در این شهر می بافند و آن را توزی گویند. در صدراسلام جنگهائی در این شهر اتفاق افتاد و اکنون از این شهر اسمی و رسمی باقی نمانده است. ( فارسنامه ناصری ): چون سال بیست وسه اندرآمد از هجرت پیغمبر صلی اﷲعلیه وسلم، عمر را به اول سال خبر آمد که شهرک که ملک فارس است سپاه بسیار گرد کرده است به توج. و توج آن شهر است که وی را به پارسی توز خوانند و آن جامه های توزی از آنجا آورند. به کرانه فارس است ازسوی اهواز. ( ترجمه طبری بلعمی ). حکم بن العاص برادرعثمان بن العاص روی به شیراز نهاد و شهرک پیشباز آمداز توج با سپاهی بسیار از عجم همه با سلاح تمام... ( ترجمه طبری بلعمی ). و اعمالی که بر ساحل دریا بود بگشادند و به توج آمدند و بگرفتند و آنجا مقام کردند و این توج از کوره اردشیرخوره است. ( فارسنامه ابن البلخی ص 114 ). توج به قدیم شهرکی بزرگ بوده است. مقام عرب را شاید که گرمسیر عظیم است و در بیابان افتاده است و اکنون خود نیز خرابست و از آن عرب که قدیم بودند کس نماند. پس عضدالدوله قومی را از عرب شام بیاورد و آنجا بنشاند و اکنون این قدر عرب که مانده اند از نژاد ایشانند و آب روان نباشد و جامع و منبر هست. ( فارسنامه ابن البلخی ص 135 ). رجوع به نزهة القلوب ص 116 و ص و المعرب جوالیقی ص 61 و 89 و تاریخ سیستان ص 228 و کامل ابن اثیر ج 3 ص 19 و قاموس الاعلام ترکی و معجم البلدان و سرزمینهای خلافت شرقی چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 280 و توز شود.

فرهنگ معین

(اِ. ) بهی، به، آبی.

فرهنگ عمید

= بِه۱

فرهنگ فارسی

شهری بود در فارس در نزدیکی کازرون و آن در زمان تالیف فارسنامه ابن ابلخی خراب شده بود. پارچه کتانی معروف به (( توزی ) ) منسوب بدین شهر است.
( اسم ) بهی به آبی.
بیشه شیر ناک

دانشنامه عمومی

توج (بندرعباس). توج، روستایی در دهستان قلعه قاضی بخش قلعه قاضی شهرستان بندرعباس در استان هرمزگان ایران است.
بر پایه سرشماری عمومی نفوس و مسکن در سال ۱۳۹۵، جمعیت این روستا برابر با ۱۳۵ نفر ( ۴۳ خانوار ) بوده است.
توج (خوسف). توج یک روستا در ایران است که در دهستان جلگه ماژان شهرستان خوسف واقع شده است. توج ۱۶ نفر جمعیت دارد.

جمله سازی با توج

💡 افراخت صراحی سر و گردن به توجه تا خوش به کف مست دهده جام ذقن را

💡 توشمع سوزی و من سوزم از حسد که چرا به بزم عیش توجز من یکی دگر سوزد