کلمه داعیه در زبان فارسی به معنای ادعا، خواسته یا ادعای حقوقی به کار میرود. این واژه به صورت مستقل و بدون تغییر در جمع و مفرد استفاده میشود و میتواند در نقشهای مختلفی مانند فاعل یا مفعول در جملات قرار گیرد. این واژه بیشتر در متون رسمی یا علمی کاربرد دارد و در مکالمات غیررسمی کمتر مورد استفاده قرار میگیرد. به جای این واژه، میتوان از کلماتی مشابه مانند ادعا، خواسته یا مدعا بهره برد، اما هر یک از این واژهها ممکن است بار معنایی خاص خود را داشته باشند.
داعیه
لغت نامه دهخدا
( داعیة ) داعیة. [ ی َ] ( ع ص ) تأنیث داعی. || ( اِ ) خواهش و اراده. ج، دواعی. ( غیاث ). آنچه خواسته شود. آرزو. ج، داعیات. آنرا گویند که در نفس انسان پدید شود و او رابرای کاری جنبش دهد و بدان کارش بدارد:
صد ساله ره است راه وصلت
با داعیه تو نیم گام است.خاقانی.گرچه ناصح را بودصد داعیه
پند را اذنی بباید واعیة.مولوی.اختیار و داعیه در نفس بود
روش دید آنگه پر و بالی گشود.مولوی.گفتند که داعیه ملاقات والد می باشد که اگر آن نبودی این نبودی یعنی اگر امر حضرت حق تعالی بتعظیم ایشان نبودی این داعیه نبودی. ( انیس الطالبین بخاری نسخه خطی مؤلف ).
|| اسباب و آداب:
داعیه مهر نیست رفتن و باز آمدن
قاعده شوق نیست بستن و بگسیختن.سعدی.- داعیه فلان مقام داشتن؛کباده آن کشیدن.
|| سبب: نخواست که کاری که در تمشیت آن قدم گذارده باشد بداعیه فترتی در توقف افتد. ( ترجمه تاریخ یمینی ). چنین صفتها که بیان کردم ای پسر در سفر موجب جمعیت خاطرست و داعیه طیب عیش. ( گلستان ). || ادّعا. || آواز اسبان در کارزار. ( منتهی الارب ). || داعیة اللبن؛ شیری که در پستان باقی گذارند تا دیگر شیررا بخواند. ( منتهی الارب ). بقیه شیری که در پستان باشد و شیر دیگر را بخود میکشد.
داعیة. [ ی َ ] ( اِخ ) یاقوت آرد: عثمان بن عنبسةبن ابی محمدبن عبداﷲبن یزیدبن معاویةبن ابی سفیان الاموی، از ساکنان کفر بطنا از اقلیم داعیه است و ابن ابی العجائز آنجا که از ساکنان اموی غوطه نام میبرد ذکر آن کرده است. ( معجم البلدان ).
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. = ادعا
۳. [قدیمی] علت، سبب.
فرهنگ فارسی
۱ - ( اسم ) مونث داعی ۲ - ( اسم ) خواهش اراده. ۳ - سبب موجب علت جمع دواعی.
یاقوت آرد عثمان بن عنبسه بن ابی محمد بن عبد الله بن یزید بن معاویه ابن ابی سفیان الاموی از ساکنان کفر بطنا از اقلیم داعیه است و ابن ابی العجائز آنجا که از ساکنان اموی غوطه نام می برد ذکر آن کرده است.
ویکی واژه
سبب، موجب.
دواعی.