بی شعور

لغت نامه دهخدا

بی شعور. [ ش ُ ] ( ص مرکب ) نادان و احمق. ( آنندراج ). نادان. بی عقل. بی ادراک. ( ناظم الاطباء ). رجوع به شعور شود.

فرهنگ معین

(شُ ) [ فا - ع. ] (ص مر. ) نادان، بی - عقل، احمق.

فرهنگ عمید

نافهم، نادان، بی عقل.

فرهنگ فارسی

( صفت ) نادان بی عقل بی ادراک احمق نفهم.

جمله سازی با بی شعور

بی شعوران را نسازد بیخبر رطل گران مست گردیدن زصهبا فرع هشیاری بود
آیند بی شعور به دیوان رستخیز جمعی که هوش خویش به دنیا سپرده اند
غافل نیم ز ساغر هرچند بی شعورم چون طفل می شناسم پستان مادر خویش
به حرف اگر ندهم دل ز بی شعوری نیست تو چون به حرف درآیی دلی نمی ماند
بی شعوران از شراب کامرانی سرخوشند زهر در پیمانه ارباب ادراک است و بس
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
متفاوت یعنی چه؟
متفاوت یعنی چه؟
سرزمین یعنی چه؟
سرزمین یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز