بهوش

فرهنگ عمید

= * بهوش بودن
* بهوش بودن: [مجاز] هوشیار بودن: بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم / شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم (سعدی۲: ۵۰۵ ).

فرهنگ فارسی

باهوش، هوشیار، باهوش باش
( صفت ) هوشیار باهوش.

جمله سازی با بهوش

ملایک چون بهوش آیند آنگاه نه بینند آن جوان را بر سر راه
بهوش باش تو ایشیخ پارسا که همه شب بکفر زلف دو تا میزند بتی ره ایمان
فرمان آمد که معروفست که از دوستی ما مست و واله گشته است و جز بدیدار ما بهوش بازنیاید و جز بلقاء ما از خود خبر نیابد.
بهوش‌تر ز حبابی، به مجلس تو چرا حدیث شکوة ما ناشنیده می‌ماند!
تا بهوش تو دهد صافی صهبای رموز گردد از پرده دل عاقله، دانش پالای
و گفت: هرکه جرعه ای از شراب ذوق چشید بیهوش شد به صفتی که بهوش نتواند آمد مگر در وقت لقا و مشاهده.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تاروت فال تاروت فال آرزو فال آرزو فال ارمنی فال ارمنی فال رابطه فال رابطه