دلخوش

لغت نامه دهخدا

دلخوش. [ دِخوَش / خُش ] ( ص مرکب ) خوشدل. مسرور. شادمان. ( آنندراج ). خرم. ( ناظم الاطباء ). شاد. خوشحال:
نپیچد شه از مردمی رای خویش
فرستدش دلخوش سر جای خویش.اسدی.سپهبد به جان ایمنی دادشان
سوی خانه دلخوش فرستادشان.اسدی.آنچه طعام می خواست بدو دادند و او رادلخوش روانه کردند. ( قصص الانبیاء ص 80 ).
چنان کن کز تو دلخوش بازگردم
به دیدار تو عشرت ساز گردم.نظامی.مهر پاکان در میان جان نشان
دل مده الا به مهر دلخوشان.مولوی.- دلخوش بودن؛ شاد بودن. خوشحال بودن. شادمان بودن:
دلخوش چه بوی بدانکه ناصر
مانده ست غریب و مندخانی.ناصرخسرو.چو با تو می خورم چون کش نباشم
تو را بینم چرا دلخوش نباشم.نظامی ( خسرو و شیرین ص 153 ).رعیت ز دادت چنان دلخوشند
که گر جان بخواهی به پیشت کشند.نظامی.نگویمت که به آزار دوست دلخوش باش
که خود ز دوست مصور نمی شود آزار.سعدی. || راضی. قانع. ( آنندراج ). خشنود.
- دلخوش بودن؛ خشنود بودن. راضی بودن. قانع بودن:
سیاهان مغرب که زنگی فشند
به صفرای آن زعفران دلخوشند.نظامی. || بی دشواری و تعذر و سختی:
ساده دل است آب که دلخوش رسید
وز گرهی عود بر آتش رسید.نظامی.

فرهنگ عمید

خوش دل، خوشحال، مسرور، شادمان، خشنود.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - خوشحال شادمان مسرور. ۲ - راضی.

فرهنگ اسم ها

اسم: دلخوش (دختر) (فارسی) (تلفظ: del khoš) (فارسی: دلخوش) (انگلیسی: del khosh)
معنی: مسرور، شادمان، خرم، شاد، خوشحال، راضی، ( به مجاز ) شادمان و خرسند، ( در قدیم ) با شادمانی و خرسندی

جمله سازی با دلخوش

💡 به تلخکامی از آن دلخوشم که می‌ماند بسی فسانه شیرین به یادگار از من

💡 چون جان عزیز ما به دست قدر است تن را به قضا دهیم و دلخوش باشیم

💡 فارغ و دلخوش بدم سرخوش و سرکش بدم بولهبِ غم ببست گردنِ من در مسد

💡 دانست که نورسیده و ساده دلست او را بدوسه قراضه زر دلخوش کرد

💡 به خون نشست عقیق از فروغ عاریتی چه دلخوشی ز سهیل یمن بود ما را؟

💡 زان چنین مست است و دلخوش جان ما که سبکسار و گران جان توییم

سرانجام یعنی چه؟
سرانجام یعنی چه؟
باری یعنی چه؟
باری یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز