دانان

لغت نامه دهخدا

دانان. ( اِخ ) رجوع به ساعدآباد شود. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5 ).
دانان. ( نف، ق ) در حال دانستن. || جمع دان در ترکیب چون: نکته دانان.

فرهنگ فارسی

در حال دانستن

جمله سازی با دانان

چون حرف دانان را رود ز اسرار قرآنی سخن نقش خم ابروی تو تأویل بس «حامیم » را
فغانا میگساران دجله نوشان دریغا ساقیان اندازه دانان
پایه قدر سخن دانان فضولی پست شد زین سبب هرگز درین کشور کسی نامی نیافت
خویش را نادان گرفتن مایة آسودگی‌ست گر زنادانان نباشی خویش را دانا مگیر
همانا تو را نیست شکلی معین که از چشم ِ اندازه دانان، نهانی
درد دل گفتن همین تنها نه در نا گفتن است راز دانان را حکایت حرف بیجا گفتن است
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
داشاق
داشاق
حیاط
حیاط
هلابیکم
هلابیکم
امارات
امارات