خل به معنای راهی است که در ریگ یا میان دو توده ریگی ایجاد میشود و به نوعی نشاندهنده نفوذ در این فضای متراکم است. این واژه همچنین به معنای مردی نحیف و دارای جسمی مختل نیز به کار میرود. در زبانهای مختلف، از جمله عربی، به مواردی مانند لباسهای کهنه، رگهای موجود در گردن و پشت، و شتربچههایی که به سن خاصی رسیدهاند اشاره میشود. همچنین، به گیاهان تلخ و شورمزه و شتربچههایی که از مادر خود جدا شدهاند نیز اطلاق میگردد. در برخی موارد، این واژه به بدی یا لباسهای پاره اشاره دارد و حتی در اشاره به سرکه نیز کاربرد دارد. به طور کلی، خل به مجموعهای از معانی و مصادیق در زندگی روزمره اشاره دارد که از جنبههای مختلف میتوان به آن نگریست.
خل
لغت نامه دهخدا
داند ترا که تو چه کسی دیگران چه کس
آنکس که فرق داند کرد انگبین زخل.سوزنی.خل؛ سرکه را گویند و سرکه را برومی آنسدن گویند و بسریانی خلا و بزبان سیستانی سگ گویند... سرد است در دوم و خشکست در سوم و مخففست اعضای عصبانی را زیان کند و جوهر سرد در او بیشتر است و به این سبب صفرا را قمع کند و اجزای او را از هم جدا گرداند و سیلان خون را منع کند و چون غرغره کنند آماس کام و حنک را که از حرارت بود، سود دهد... ( از ترجمه صیدنه ):
دست خم چون راح ریحانیت داد
خوان جم را خل خرمائی فرست.خاقانی.خلی نه آخر از خم تاکی مزاج چرخ
کآنجا مرا نخست قدم بر سر خم است.خاقانی.در دوصدمن شهد یکوقیه ز خل
چون درافکندی و در وی گشت حل.مولوی.آن زمان شیرین شوی همچون عسل
فارغ آیی گر بتو ریزند خل.مولوی.گرچه می کردم چه میدیدم درین
خل ز عکس جرض بنمود انگبین.مولوی.باز عقلش گفت بگذر زین حول
خل دوشابست و دو شابست خل.مولوی.انگبین گر پای وادارد ز خل
اندر آن اسگنجبین آید خلل.مولوی.- امثال:
ماله خل و لاخمر؛ نیست مر او را نه خیر و نه شر. ( منتهی الارب ).
ما فلان بخل و لاخمر؛ نه خیر در فلان است نه شر.( منتهی الارب ).
|| ( ص ) لاغر. کم گوشت. ( منتهی الارب ). || فربه. ( منتهی الارب ). در این معنی خل از اضداد است.
خل. [ خ َل ل ] ( ع مص ) سوراخ نافذ کردن در چیزی. منه: خل الشیی خلا. || زبان شتربچه را شکافتن و چوب در آن کردن تا شیر نمکد. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ). منه: خل الفصیل. || نیزه زدن بکسی. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). منه: خله بالرمح. || درویش شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ). || در کناره گلیم را بمیل چوبین و یا آهنین بر بدن خود بهم دوختن تا از باد نپرد. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). منه: خل الکساء. || خاص شدن نقیض عم در وقتی که می گوئیم عم فلان فی دعائه. ( از منتهی الارب ). منه: خل فلان فی دعائه. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). || چرانیدن شتران را در علف شیرین. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). || لاغر و کم گوشت شدن. ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ). منه: خل لحمه.
فرهنگ معین
(خِ ) (اِ. ) = خله. خیل. خلم: خلطی که از بینی انسان یا جانوران برآید.
(خِ لّ ) [ ع. ] (اِ. ص. )دوست، دوست صمیمی.
(خُ ) (ص. ) (عا. )۱ - ابله، احمق. ۲ - دیوانه.
( ~. ) (اِ. ) خاکستر.
( ~. ) (ص. ) = خوهل: کج، خمیده.
فرهنگ عمید
خاکستر.
کم عقل، بی خرد، ابله، احمق.
آب غلیظی که از بینی انسان و بعضی جانوران بیرون می آید.
سرکه.
فرهنگ فارسی
آب بینی انسان و گوسفند و امثال آن یا سوراخ مقعد بزبان گیلگی.
ویکی واژه
آنکه رفتار و حرکاتش عاقلانه نیست؛ ابله، احمق، نادان، چل.
(قدیم): خلیدن.
(عربی): سرکه.
آب بینی.
خِلْ: در گویش گنابادی یعنی آب دماغ، آب بینی
خَلَ: در گویش گنابادی یعنی خاله، خواهر مادر
خله. خیل. خلم: خلطی که از بینی انسان یا جانوران برآید.
جمله سازی با خل
بود نخل عمر غلامان او را دل زنده بر روی انور شکوفه
خلق گوید عاقبت محمود باد عاقبت آمد به ما اقبال عشق
جز همت عالی بند علی را خلقی بوی اندر شدند غالی