ای دوست گاهگاهی میکن به من نگاهی آخر چو چشم مستت من نیز ناتوانم
تا چو خلق او بگیرد بهره از بوی خوشش گاهگاهی آدمی را زان کند نقصان پری
گاهگاهی عذر او در زیردستی در پذیر گاهگاهی گر ز پا افتاد او را دست گیر
گاهگاهی آفتابم ناز پرتو میفروخت چشم پوشیدم ز غیرت گل بر این روزن زدم
فسردی همچو یخ از زهد کردن بسوز آخر چو آتش گاهگاهی
گاهگاهی با وجود بینیازیهای ناز خدمتی ارشاد میکردی غلامی داشتی