چشم سپید
فرهنگ معین
فرهنگ فارسی
ویکی واژه
جمله سازی با چشم سپید
هر آن چشم سپیدی کو سیه کردهست تن جامه سیاهش شد سپید آخر سپیدش شد سیه فامی
هفت سیه کاسه چند چشم سپیدت کنند صبح بیک کرم قرص شام بیک سرد نان
دو گونه تیر داری بر کف و چشم سپیدان بعضی و بعضی سیاهان
کارگاه انتظار ما تسلی باف بود پنبهٔ چشم سپید آورد بوی پیرهن
بی خبر از رخ نیکوی تو بر پشت زمین آنچنان زست که بر روی سیه چشم سپید