وایست

لغت نامه دهخدا

وایست. [ ی َ / ی ِ ] ( ص، اِ ) بایست و ضروری. ( از آنندراج ) ( از انجمن آرا ). وایا. حاجت و مراد و مقصد و ضروری. ( از برهان ). چیزهای بایستی. دروایست. دربایست.مایحتاج. ( از یادداشت های مرحوم دهخدا ):
که گر گردد در وایست بازم
نیاید تاابد دیگر فرازم.عطار.

فرهنگ معین

(یِ ) (ص. ) بایست، ضرورت، لزوم.

فرهنگ عمید

= بایستن

ویکی واژه

بایست؛ ضرورت، لزوم.

جمله سازی با وایست

وگر غولان اندیشه همه یک گوشه رفتندی بیابان‌های بی‌مایه پر از نوش و نوایستی
شیخ گفت: روزی مریدی را کی بمُراد مرساد کی هرکه مراد در کنار نهادند بدرش بیرون کردند و هرک در وایست و ناوایست خود ماند دست از وی بشوی که بلای خود و خلق گشت. پس گفت هر کسی را وایستی است و وایست ما آنست که مارا وایستی نبود،.
سوختی از آتش کین خانهٔ آل علی را وایستادی بر سر آن آتش و نظاره کردی
وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی‌ (۳) و هیچ سخن نگوید بوایست تن خویش.
هر آن طالب که طالب رهبرش شد یقین می دان که دردش را دوایست
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال فنجان فال فنجان فال سنجش فال سنجش فال راز فال راز فال چوب فال چوب