نیم بسمل

لغت نامه دهخدا

نیم بسمل. [ ب ِ م ِ ] ( ص مرکب ) ذبیح ناقص، و بسمل را به فارسی کشتار گویند. ( آنندراج ). نیم کشته. مذبوحی که هنوز جان داشته باشد. ( ناظم الاطباء ). مرغی که سر آن بریده باشند و هنوز در حال طپیدن باشد. که مقداری از گردن او بریده باشند و سر جدا نشده باشد. ( یادداشت مؤلف ):
بیامد اوفتان خیزان بر من
چنان مرغی که باشد نیم بسمل.منوچهری.بسان نیم بسمل مرغ غمناک
جگرخسته همی غلطید بر خاک.عطار.آن همه مرغان چو بیدل ماندند
همچو مرغ نیم بسمل ماندند.عطار.اوفتاده در رهی بی پا و سر
همچو مرغی نیم بسمل زین سبب.عطار.نگاه همت فیضی به سوی صیدگهی است
که صدهزار هما نیم بسمل افتاده ست.فیضی.تو ترک نیم مستی من مرغ نیم بسمل
کام تو ازمن آسان کار من از تو مشکل.شاه قوام الدین.- نیم بسمل کردن؛ نیم کشته رها کردن.

فرهنگ معین

(بِ مِ ) (ص مر. ) نیم کشته، حیوانی که هنو ز جان داشته باشد.

فرهنگ عمید

ویژگی حیوانی که تازه ذبح شده و در حال جان دادن است.

فرهنگ فارسی

(( بردار زلفش از رخ تا جان تازه بینی وز نیم کشت غمزه ش قربان تازه بینی... ) ) ( خاقانی.سج. ۴۳۱ )

ویکی واژه

نیم کشته، حیوانی که هنو ز جان داشته باشد.

جمله سازی با نیم بسمل

چون مرغ نیم بسمل وچون صید خون چکان دلهای خلق بسته بفتراک می رود
چو مرغ نیم بسمل با دل چاک همیزد پر ز درد خوش بر خاک
آنکه لرزد همچو مرغ نیم بسمل صبح و شام در زمستان پیکر عریان دهقان است و بس
برخی ز دخترانش چون مرغ نیم بسمل دستی ز غصه برسر پائی ز اشک درگل
چو مرغ نیم بسمل در غم یار میان خون تپانم، با که گویم؟
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
روزگار
روزگار
مکان
مکان
گوت
گوت
افتراق
افتراق