نخست

نخست

به معنی اولین یا اولین مقام و نخستین است. این کلمه برای اشاره به شروع چیزی به کار می رود. مثلا نخستین روز ماه یا انسانهای نخستین.

  • تو را پارسی بازگویم درست من از هومت رانم سخنها نخست
  • به رسم شبانان از او پیشه ساخت نخستش بزد زخم و آنگه نواخت
  • کمانی راند در کف سینه ام را که از تیر نخستینش نشان سوخت
  • در بند تو چون عقل نخستین تواند از فضل خداوند تو، ما کان یکون

لغت نامه دهخدا

نخست. [ ن ُ خ ُ / ن َ خ ُ ] ( ص، ق ) اول. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ نظام ). ابتدا. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). آغاز.

فرهنگ معین

(نَ یا نُ خُ ) (ص. ) ابتدا، آغاز.

فرهنگ عمید

اول، بار اول، در آغاز.

فرهنگ فارسی

اول، نخستین، اولین
۱ - در آغازدراول باراول: نخست بایدکه گفتارپیشینیان رایادکنیم.۲ - ازاول از آغاز: هردشمنی ای دوست که بامن زجفا آخرکردی نخست میدانستم. ( ابوالفرج آنند ) ۳ - قبلامقابل بعداپس سپس: خوریم آنچه داریم چیزی نخست پس آنگه جهان زیرفرمان تست. ( شا.لغ. ) ۴ - ( صفت ) اولی اولین نخستین: نخست کسی که درسخن رادرسلک نظم کشید آدم صفی وخلیفه وفی بود.۵ - پیشین سابق: پژوهنده روزگارنخست گذشته سخنهاهمه بازجست. ( شا.لغ. ) ۶ - (ترتیبی ) اول یکم مقابل دوم سوم: بعهدسلطنت شاه شیخ ابواسحاق به پنج شخص عجب ملک فارس بود آباد: نخست پادشهی همچواوولایت بخش که جان خویش بپروردودادعیش بداد. دگرمربی اسلام شیخ مجدالدین که قاضیی به ازو آسمان نداردیاد. ( حافظ.۳۶۳ ) یاترکیبات: ازنخست.ازاول ازابتدا.یادر نخست.۱ - در آغاز.۲ - قبلاسابقادر قدیم.یادست نخست.دست اول (بازی وغیره ): عشق بیفشردپابرنمط کبریا بردبدست نخست هستی مارازما. ( خاقانی لغ. ) یاصبح نخست.صبح نخستین صبح کاذب.

ویکی واژه

ابتدا، آغاز.

جملاتی از کلمه نخست

چو هر چیزی نخست اندازه ای یافت چرا اندازه ای نبود جفا را
هیچ سر آستان تو بنسود که کله گوشه بر سپهر نخست
من از طریق نپرسم، رفیق می جویم که گفته اند نخستین رفیق و باز طریق
کشید ابن یمین بر یاد لعلش نخستین باده کاندر جام کردند
گشت پیدا ز ملک ما زرداشت آنکه این نقش را نخست انگاشت
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم