ناجوانمرد

ناجوانمرد به کسی اطلاق می‌شود که در رفتار و کردار خود فاقد اصول اخلاقی و انسانی است. این واژه به نوعی به افراد بدجنس و بدذات اشاره دارد که در تعاملات اجتماعی خود، به جای صداقت و احترام، از فریب و نیرنگ استفاده می‌کنند. این افراد بی‌حمیت و بی‌مروت هستند و در مواقعی که باید به دیگران کمک کنند، خود را کنار می‌کشند و به منافع شخصی خود فکر می‌کنند. ناجوانمردان به عنوان افرادی دون همت و فرومایه شناخته می‌شوند که به خاطر خودخواهی و بخیلی، از کمک به دیگران دریغ می‌کنند. این رفتارها نه تنها به خود آن‌ها آسیب می‌زند، بلکه به جامعه نیز لطمه می‌زند. این نوع رفتارها می‌تواند در زمینه‌های مختلفی از جمله خانواده، دوستی و حتی محیط کار مشاهده شود. ناجوانمردان به دلیل عدم توجه به احساسات و نیازهای دیگران، به راحتی می‌توانند روابط را خراب کنند و باعث ایجاد تنش و درگیری شوند.

لغت نامه دهخدا

ناجوانمرد. [ ج َ م َ ] ( ص مرکب ) بدخواه. بدسرشت. ( ناظم الاطباء ). مقابل جوانمرد. نانجیب. رذل. بداصل. دور از جوانمردی:
همی گفت هر کس که این بد که کرد
مگر قیصر آن ناجوانمرد مرد.فردوسی.مکافات یابد بدان بد که کرد
نباید غم ناجوانمرد خورد.فردوسی.که تورانشه آن ناجوانمرد مرد
نگه کن که با شاه ایران چه کرد.فردوسی.از این حادثه که حاجب بزرگ را در بلخ افتاد هر ناجوانمردی بادی در سر کرده است. ( تاریخ بیهقی ص 569 ). وی را بگرفتند چنانکه البته هیچ نتوانست جنبید و آواز داد بکتکین را که ای برادر ناجوانمرد بر من این چکار بود آوردی. ( تاریخ بیهقی ). || فرومایه. کمینه.دون همت. ( ناظم الاطباء ). سفله. بی همت. بی حمیت. نامرد: جنگی رفت با مخالفان که از آن صعب تر نباشد از بامداد تا نماز دیگر راست و میخواست که فتح برآید ناجوانمردان یارانم مرا فروگذاشتند. ( تاریخ بیهقی ص 554 ). هر چه بود مرا و آن ناجوانمردان را به دست خصمان افتاد. ( تاریخ بیهقی ص 555 ). طغرل حاجبش را بروی [ عضدالدوله یوسف ] در نهان مشرف کرده بود تا انفاس یوسف میشمرد و هر چه رود باز مینماید و آن ناجوانمرد این ضمان کرد. ( تاریخ بیهقی ). آن ناجوانمرد بخت برگشته فرمان نبرد. ( اسکندرنامه خطی ).
این شیفته رای ناجوانمرد
بی عافیت است و رایگان گرد.نظامی.گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم
عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد.سعدی.اگر من ناجوانمردم به کردار
تو بر من چون جوانمردان گذر کن.سعدی. || بیدادگر. ظالم. ستمکاره. بیرحم. تبهکار:
پدرم آنکه زو دل پر از درد بود
نبد دادگر ناجوانمرد بود.فردوسی.گر او ناجوانمرد بود و درشت
که سی و شش از شهریاران بکشت.فردوسی.فرآئین همی ناجوانمرد گشت
ابی داد و بی بخشش و خورد گشت.فردوسی.که این ناجوانمرد برگشته بخت
که تابوت بینمش بر جای تخت.سعدی. || نابکار. بدکاره. بی عفت. بی عفاف. که پاس ناموس دیگران ندارد: دختر اسکندر را گفت ای ناجوانمرد چرا باز ایستادی که اینک پدرم با لشکر خویش رسید. ( اسکندرنامه نسخه خطی ). کنیزک مرا گفت ای ناجوانمرد خدای تعالی مکافات تو باز کناد که من علویم و از حله گریخته ام. ( مجمل التواریخ ). بقال را شاگردی بود بغایت ناجوانمرد و بیباک. ( سندبادنامه ص 131 ).

فرهنگ معین

(جَ مَ ) (ص مر. ) فاقد خصلت های نیک و پسندیده. مق جوانمرد.

فرهنگ عمید

ناکس، پست فطرت، خسیس، بخیل، فرومایه.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - آنکه جوانمردنیست بدسرشت. ۲ - دون همت فرومایه سفله. ۳ - بیدادگر ظالم. ۴ - بدکاره بی عفت. ۵ - بخیل ممسک مقابل

ویکی واژه

فاقد خصلت‌های نیک و پسندیده. مق جوانمرد.

جمله سازی با ناجوانمرد

عاشق شب وصل یار هم درد کشد بار غم چرخ ناجوانمرد کشد
گم شدم در ناجوانمردی خویش شرم می‌دارم من از مردی خویش
ناجوانمردی که او در عشق جانان جان نداد شاید ارزنده دلی گوید که آن نامرد مرد
ناجوانمردی و بددینی بود کز ناکسی در مزاج این جان صافی را مکدر داشتن
به می خوردن اندر مرا سرد گوی میان کیان ناجوانمرد گوی
دل شاد و بی غم پر از درد گشت چنین روز ما ناجوانمرد گشت
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تک نیت فال تک نیت فال احساس فال احساس فال راز فال راز فال عشق فال عشق