کلمه موافق در زبان فارسی به معنای همنظر یا همرای است و به نوعی نشاندهنده توافق و سازگاری در عقاید و نظرات است. زمانی که میگوییم من با شما موافقم، در واقع این نشاندهنده این است که من با نظر شما همعقیده هستم و به نوعی به توافقی در زمینه دیدگاههای خود رسیدهایم. این واژه به ما کمک میکند تا در فرآیند گفتگو و تبادل نظر، احساس همبستگی و درک مشترک داشته باشیم. در واقع، توافق و همسویی در دیدگاهها میتواند به ایجاد فضایی مثبت و سازنده در ارتباطات انسانی کمک کند و باعث پیشرفت و تفاهم بیشتر شود. این مفهوم نه تنها در مکالمات روزمره، بلکه در مباحث جدیتر نیز بسیار حائز اهمیت است و به ما یادآوری میکند که در بسیاری از موارد، اشتراک نظر میتواند زمینهساز همکاری و همیاری باشد.
موافق
لغت نامه دهخدا
این موافق صورت و معنی که در چشم من است
از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را.سعدی.- باد موافق؛ باد مراد. ( یادداشت مؤلف ) ( ناظم الاطباء ). باد شرطه. ( یادداشت مؤلف ).
- موافق حال؛ مناسب حال. منطبق با وضع و حال و دمساز با مزاج کسی: ابیات بوتمام طایی موافق حال و مطابق وقت او آمد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 362 ). گفت این موافق حال من نگفتی و جواب سؤال من نیاوردی. ( گلستان ).
- موافق شدن؛ هم آهنگ شدن. سازگار گشتن. سازوار و همرای شدن. توافق نمودن.
|| مقبول و پسندیده. ( ناظم الاطباء ). مورد پسند و دلخواه.
- موافق آمدن؛ مناسب و شایسته به نظر رسیدن. مقبول و پسندیده افتادن: درخواست که مرا دستوری دهد تا بر سر آن ضیعت روم که این هوا مرا نمی سازد... امیر را استوار آمد و موافق و دستوری داد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366 ). من دانم که ترا این موافق نیاید. اما با خرد رجوع کن و شعار خود برگیر. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203 ).
- موافق افتادن؛ پسندیده آمدن. مقبول آمدن: شیر را این سخن [ سخن دمنه ] موافق افتاد. ( کلیله و دمنه ). امیرناصرالدین را این سخن موافق افتاد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 31 ).
|| مطابق. برابر. طِبق. طَبَق. طبیق. طبیقة. طِباق. ( منتهی الارب ). مُوافِق ِ؛مطابق ِ. برابرِ. مقابل مخالف ِ. ( یادداشت مؤلف ): قوت پادشاهان... نصرت بر دشمنان و داد که دهند موافق ِ فرمانهای ایزد. ( تاریخ بیهقی ). امیرالمؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم... هرچند برحق بودیم به فرمان وی تا موافق ِ شریعت باشد. ( تاریخ بیهقی ).رای همگنان در مشیت است که صواب آید یا خطا. پس موافق ِ رای ملک اولیتر. ( گلستان ). به حکم آن که نمی بینم مر ایشان را فعلی موافق ِ گفتار. ( گلستان ). گفتم غلطکردی که موافق ِ نص قرآن است. ( گلستان ).
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
فرهنگ فارسی
( اسم صفت ) ۱ - هم رای هم فکر جمع: موافقین. ۲ - مناسب سازگار.
ویکی واژه
سازگار، مطابق، هم رأی. هم نظر
جمله سازی با موافق
هر آن بسطی که آن باشد موافق بامر حق رساند بر خلایق
با بنده خود موافقت کردی دوش این خود چه کرم ها و خداوندیهاست
مرا یاری موافق بس دگر چیزی نمیخواهم ندارم در پریشانی هوای خانه آرایی