لعبت در فرهنگ فارسی عمید به دو معنی اصلی اشاره دارد. نخست، به هر چیز یا وسیلهای که برای بازی کردن استفاده میشود، مانند عروسکها و بازیچهها اشاره دارد. این وسایل معمولاً برای سرگرمی و تفریح طراحی شدهاند و در دنیای کودکان نقش مهمی دارند. دومین معنی این واژه در زبان فارسی به طور مجاز، به دلبر یا معشوقی زیبا اشاره میکند. در اینجا، لعبت به معنای یک زیبایی که جذابیت ویژهای دارد و دل دیگران را میرباید، به کار میرود. این مفهوم از عشق و زیبایی، پیوندی عمیق با احساسات انسانی دارد و نشان دهندهٔ آن است که چگونه زیبایی میتواند در زندگی ما تأثیرگذار باشد. در مجموع، اسم لعبت نه تنها به بازی و تفریح اشاره دارد، بلکه به زیبایی و عشق نیز ارتباط دارد، که هر دو جزء مهمی از تجربه انسانی هستند.
لعبت
لغت نامه دهخدا
لعبة. [ ل َ ب َ ] ( ع اِ )دارویی است شبیه به سورنجان فربه کن بدن. ( منتهی الارب ). یبروح الصنم است. ( تحفه حکیم مؤمن ). و رجوع به لعبت بربری شود. ابوریحان در صیدنه گوید: ابوحریج گفته است میان جرم او به میان سورنجان سفید ماند او رااز زمین مغرب از بلاد افریقیه به اطراف برند و گویندسورنجان را به عوض او بفروشند. «ص اونی » گوید باه زیاده کند خواه بخورند و خواه حقنه کنند. ( ترجمه صیدنه ابوریحان ). اصل الیبروح. ( تذکره ضریر انطاکی ).
لعبة. [ ل ِ ب َ ] ( ع اِ ) نوعی از بازی.
لعبة. [ ل ُ ع َ ب َ ] ( ع اِ ) لَعِب. رجوع به لَعِب شود. بازیی است. ج، لُعَب. ( مهذب الاسماء ).
لعبة. [ ل ُ ب َ ] ( ع اِ ) لعبت. پیکر نگاشته. پیکر عموماً. ( منتهی الارب ). || اُعجوبه:
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار!
که در برابر چشمی و غایب از نظری.حافظ. || گول بیخرد که بدان فسوس کنند و بازی بازند. ( منتهی الارب ). امروز گویند: فلانی لعبتی است؛ یعنی سخت نادان و احمق است. || بازی. || بازیچه. ج، لُعَب. ( زمخشری ). بازیچه همچو شطرنج و جز آن. ( منتهی الارب ). ملعبة. عروسک. دُمیة. لحفتان. آن است که دخترگان و دوشیزگان از جامه و لته به صورت آدمی سازند. ( برهان ):
سوی خرد جز که خرد نیست مرد
او سخن و کالبدش لعبت است.ناصرخسرو.بازیچه لعبت خیال است
زین چشم خیالباز گشتم.سیدحسن غزنوی.بر سر تخت نرد چون طفلان
لعبت از استخوان کنند همه.خاقانی.جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل
لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان.خاقانی.رجم کن این لعبت شنگرف را
در قلم نسخ کش این حرف را.نظامی.رخ چون لعبتش در دلنوازی
به لعبت باز خود میکرد بازی.نظامی.لعبت شاخ ارغوان طفل زبان گشاده بین
ناوک چرخ گلستان غنچه بی دهن نگر.عطار. || صنم. بت:
بتان دید ( بیژن ) چون لعبت قندهار
بیاراسته همچو خرم بهار.فردوسی.دور کردی مرا ز خدمت خویش
چون شمن را ز لعبت نوشاد.فرخی.با اینهمه درددل و اندوه چه بودی
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. [مجاز] دلبر، معشوق زیبا: گفته امت مدحتی، خوب تر از لعبتی / سخت نکوحکمتی، چون حکم بن معاذ (منوچهری: ۱۷ ).
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱- پیکر نگاشته. ۲- پیکر ( عموما ). ۳- بازی ( مانند شطرنج و نرد ). ۴- بازیچ. جمع: لعب. ۵- چیزی که از مقوا و چوب و پارچه و غیره بشکل افراد آدمی کوچک سازند و کودکان ( مخصوصا دخترکان ) با آن بازی کنند عروسک. ۶- آدمک خیمه شب بازی عروسک خیمه شب بازی. ۷- معشوق محبوب زیبا روی: لعبتی سبز جهر و تنگ دهان بفزاید نشاط پیرو جوان. ( ابوالمظفر چغانی. لباب الالباب. نف.۸ ) ۲۸- اعجوبه. ۹- گول بی خرد که او را مسخره کنند ( از منتهیالارب ). امروز گویند: فلانی لعبتی است. ۱٠ - صنم بت: بتان دید ( بیژن ) چون لعبت قندهار بیاراسته همچو خرم بهار. ( شا. لغ. ) یا لعبت باغ. گل: سختا که دل نسوخت جهان را بدان گهی کان لعبتان باغ و شکفته بهارها... ( شیبانی. گنج سخن ۲۴۱: ۳ ) یا لعبت بربری. سورنجان. یا لعبت بربریه. سورنجان. یا لعبت دیده. مردمک چشم: لعبت شده پیش دید. هوش چون لعبت دیده ها سیه پوش. ( تحفه العراقین. قر. ۱۵۲ ) یا لعبت زرنیخ. آفتاب یا لعبت مطلقه. مهر گیاه. یا لعبت معلقه. مهرگیاه.
فرهنگ اسم ها
معنی: زن زیبا روی و خوش اندام، ( در قدیم ) هر چیز بسیار جالب و شگفت انگیز، ( در قدیم ) ( به مجاز ) بت و صنم، ( در قدیم ) ( به مجاز ) هر یک از سنگ های گران بها یا هر کدام از احجار کریمه، عروسک، بازیچه
ویکی واژه
معشوق، بُت، دلبر. ما لعبتکانیم و فلک لعبتباز.....از روی حقیقت نه از روی مجاز (خیام)
جملاتی از کلمه لعبت
وگر راضی بدان شد لعبت نور که بوسیم استان دولت از دور
به هر گوشهای لعبتی میپرست به یاد جهانجوی ساغر به دست
تو آن بتی، که زرویت همی خجل ماند نگار خامۀ مانی و لعبت آزر