واژه ضرورت در زبان و فلسفه به معنای چیزی است که نمیتوان آن را از یک موضوع جدا کرد. از نظر لغوی، ضرورت به معنای لزوم و اجبار است. در فلسفه، وقتی که میگوییم یک محمول مانند الف برای یک موضوع مثل ب ضروری است، به این معناست که الف و ب به گونهای به هم وابستهاند که یکی بدون دیگری نمیتواند وجود داشته باشد. در این زمینه، به دو نوع تقسیم میشود: وجود و عدم. ضرورت وجود به حالتی اشاره دارد که چیزی برای وجود داشتن باید باشد، در حالی که ضرورت عدم به حالتی اشاره میکند که چیزی نمیتواند وجود داشته باشد. این دو مفهوم به طور مستقیم به مفهوم وجوب و امتناع مرتبط هستند. زمانی که ما از امکان صحبت میکنیم، در واقع به نفی هر دو نوع اشاره داریم. امکان به معنای آن است که یک چیز نه ضروری است و نه میتواند به راحتی وجود یا عدم آن را تأیید کرد. این مفاهیم در فلسفه به ما کمک میکنند تا به درک بهتری از روابط بین اشیاء و شرایط وجودی آنها برسیم. در واقع، در فلسفه به ما میآموزد که برخی از روابط عمیقتر و پیچیدهتر از آن چیزی هستند که در ابتدا به نظر میرسند.
ضرورت
لغت نامه دهخدا
داد من امروز ده که روز ضرورت
یار نباشد که دست یار نگیرد.اوحدی. || ناگزیری. ( دهار ). ناچاری: من درایستادم و حال حسنک و رفتن بحج... و خلعت مصریان ستدن و ضرورت را ستدن... بتمامی شرح کردم. ( تاریخ بیهقی ص 179 ). چون از اخراجات و دخلها فرومانیم ضرورت را دست بمصادره... و گرفتن ولایتها باید زد واز ما عیب نگیرند که بضرورت باشد. ( تاریخ بیهقی ص 60 ). همچنین است که امیر می گوید این عجز باشد و ظاهر است اما ضرورت است. ( تاریخ بیهقی ص 593 ). خداوند ما راکشته اند و ما از بیم و ضرورت نزدیک شما آمده ایم. ( تاریخ بیهقی ص 583 ). مرا تیری رسید بضرورت بازگشتم و با دو اسب و غلامی بیست اینجا آمدم. ( تاریخ بیهقی ص 555 ). ترسم که از ضرورت بخراسان آید که شنوده باشد که کار بوقه و یغمر و کوکتاش و دیگران... چه جمله است. ( تاریخ بیهقی ص 453 ). اگر یک باران آمدی امیر را باز بایستی گشت بضرورت که زمین آن نواحی با تنگی راه سست است. ( تاریخ بیهقی ص 460 ). اگر ما را حاجتمند نکردندی سوی خراسان بازگشتن را بضرورت، امروز بمصر و شام بودیمی. ( تاریخ بیهقی ص 294 ). چون سخنان مخالف به امیر رسانیدند و از غازی نیز خطا بضرورت ظاهر گشت... بدگمان شد. ( تاریخ بیهقی ص 235 ). و بضرورت بتوان دانست که از آن دو تن کدام کس را طاعت باید داشت. ( تاریخ بیهقی ص 94 ). لشکر قصد جان وی [ غازی ] کردند ناچار و بضرورت بجنگ بایستاد. ( تاریخ بیهقی ص 233 ).
لیکن ز نزد تو بضرورت همی رَوَم
در شرع کارهای ضرورت بود روا.معزّی.تا آخر روز بازرگان بضرورت از عهده مقرر بیرون آمد. ( کلیله و دمنه ). بضرورت عزیمت مصمم گشت بر آنکه علماء هر صنف را ببینم. ( کلیله و دمنه ). بضرورت زن در حیله ایستاد. ( کلیله و دمنه ). از سر ضرورت روی از آن نواحی بتافت وبه غزنه آمد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 349 ). از ضرورت اختناق فرا بند می شتافتم و بر وفق جذبه او می رفتم. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 328 ). بحکم ضرورت سخن گفتیم وتفرج کنان بیرون رفتیم. ( گلستان ). جوان را پشیزی نبود طلب کرد و بیچارگی نمود رحمت نیاوردند... بضرورت تنی چند را فروکوفت. ( گلستان ).
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
* به ضرورت: به ناچار، از روی ناچاری، ناگزیر.
فرهنگ فارسی
۱ - نیاز حاجت آنچه که بدان محتاج باشند. ۲ - اجبار الزام ناگزیری. ۳ - امتناع انفکاک چیزیست از چیزی دیگر بر حسب حکم عقلی. بالجمله چون گویند نسبت حیوانیت بانسان ضروری است مراد این است که عقل حکم می کند که انفکاک حیوانیت از انسان محال است. ۴ - هر گاه مقدمات برهان علمی یقینی بود و دایم باشد و متغیر نشود باید که ضروری باشد. ضرورت انواع دارد بداهت. ۵ - آن چه که ما لابد انسان است در بقائ. ۶ - حقوق نفس. یا ضرورت شعری. عبارتست از مراعات وزن شعر که بر حسب ضرورت شاعر را باموری وا دارد که اجرای آن امور در نثر جایز نیست ولی در شعر رواست.
دانشنامه آزاد فارسی
دانشنامه اسلامی
[ویکی فقه] واژه ضرورت در لغت،منطق و فلسفه کاربرد دارد.
ضرورت از نظر لغوی، به معنای لزوم و انفکاک ناپذیری است و در اصطلاحِ فلسفه در جایی به کار میرود که یک محمول مثلِ "الف" از یک موضوع مثلِ "ب"، جدایی ناپذیر و غیرقابلِ انفکاک باشد.
در این صورت می گویند"الف" برای "ب" ضروری است. ضرورت، هنگامی که به وجود اضافه شود (یعنی ضرورتِ وجود برای یک چیز) وجوب، و هنگامی که به عدم اضافه شود (یعنی ضرورت عدم برای یک چیز) امتناع نامیده میشود. به نفیِ ضرورتِ وجود و عدم از یک چیز نیز "امکان" یا "امکانِ ماهوی" یا "امکانِ خاص" گفته میشود.
بداهت مفهوم ضرورت
مفهوم ضرورت و به تَبعِ آن، مفهومِ لاضرورت (یعنی ضرورتْ نداشتن) مفهومی بدیهی است و چون مفهوم هریک از مواد ثلاث (وجوب، امکان و امتناع) از ضرورت تشکیل شده است، آنها نیز بدیهی اند ولذا هرگونه تعریف دیگری از آنها، دوری خواهد بود.
استحاله اجتماع ضرورت و لا ضرورت
محال است در یک شیء واحد مثلِ "ب" (که به عنوان موضوع قرار میگیرد)، چیزی مثلِ "الف" (که به عنوان محمول قرار میگیرد) هم ضروری باشد و هم غیرضروری. به عبارت دیگر، ضرورت و لاضرورتِ یک چیز، قابل جمع شدن در یک شیء واحد نیست. زیرا این وضعیت، از مواردِ اجتماع نقیضین است که محال میباشد.
همچنین ضرورتِ یک چیز (مثل ضرورتِ "الف" که محمول واقع میشود) در شیء واحد (مثل "ب" که موضوع واقع میشود) در یک زمان، محال است دوبار یا بیشتر تحقق داشته باشد. یعنی محال است "الف" برای "ب"، دو ضرورت داشته باشد؛ خواه هر دوضرورت، ذاتی باشند، خواه هر دو غیری باشند؛ خواه یکی ذاتی و دیگری غیری باشد. مثلِ دو ضرورتِ وجود (یعنی دو وجوب) برای انسان ـ خواه هردو وجوب، ذاتی باشند خواه غیری باشند و خواه مختلف باشند؛ یا دو ضرورتِ عدم (یعنی دو امتناع) برای شریک الباری (یعنی چیزی که در وجوبِ ذاتی، شریک خداوند باشد که امری ممتنع شمرده میشود) ـ خواه هردو امتناع، ذاتی باشند خواه غیری باشند و خواه مختلف باشند. از این رو، اجتماع دو وجوب یا دو امتناع در یک شیء، محال است.
اجتماعِ هردو ضرورت وجود و عدم نیز در یک شیء، اجتماع نقیضین است و محال میباشد. همچنین، ارتفاع (وسلبِ) هردو ضرورتِ وجود و عدم نیز ارتفاع نقیضین و محال است. برخی بر مبنای همین مطلب، به جوازِ تحققِ امکان برای ماهیت اشکال کردهاند به این نحو که: چون امکان به معنای سلبِ ضرورتِ وجود و عدم میباشد، ماهیت که موصوفِ وصفِ امکان است، مصداقِ ارتفاع نقیضین خواهد شد که این محال میباشد. یکی از پاسخها به این اشکال آن است که ماهیت در جهان واقع و خارج، بطور کلی از هردوی ضرورت وجود یا ضرورتِ عدم، خالی نیست و یا ضرورتِ وجود دارد و موجود است یا ضرورتِ عدم دارد و معدوم است؛ اما هنگامی که ماهیت را در حیطهٔ تحلیلِ عقلی، به صورتِ فینفسه و بدون لحاظِ چیزی غیر از خودش، در نظر میگیریم نه وجودْ برایش ضروری است نه عدم. پس نفی ضرورت وجود و ضرورت عدم از ماهیت، به حسبِ حیثیت و مرتبه خاصی (یعنی مرتبه و حیثیتِ فینفسهِ ماهیت که در حیطهٔ تحلیلِ عقلی معنادار است) از مراتبِ ماهیت است نه به حسبِ همه مراتب ماهیت حتی مرتبه عالم واقع و خارج؛ و نفی آن دو (ضرورت وجود و عدم) از یک مرتبه و حیثیتِ خاص (مرتبه و حیثیتِ فینفسهِ ماهیت) از حیثیات و مراتب ماهیت، ارتفاع نقیضین نیست تا محال باشد.
ضرورت هر چیزی، سببِ بینیازی آن از علت است. از این رو، وجوب وجودِ یک چیز (که به معنای ضرورتِ وجودش است)، با معلولیتِ آن (که به معنای احتیاجِ آن ـ در وجودش ـ به علت است) قابل جمع نیست. نیز به همین دلیل است که اگر ماهیت هر ممکن را از نظر وجودش یا عدمش در نظر گیریم، احتیاج به علت برای آن معنا ندارد؛ زیرا در این صورت، در واقع، وجودِ آن ماهیت را با وجود سنجیدهایم یا عدمش را با عدم مقایسه کردهایم و میدانیم که وجود، در مقایسه با وجود، دارای ضرورت است؛ یعنی وجود برای وجودْ ضرورت دارد. زیرا ثبوت هر چیزی برای خودش ضروری است. همچنین عدم در نسبت با عدم، دارای ضرورت است؛ زیرا ثبوت هر چیزی برای خودش ضروری است. لذا در این حالت (که ماهیت را از نظر وجود یا عدمش در نظر گرفتهایم) نه در وجود، نیازمند علت خواهد بود نه در عدم. بلکه باید ماهیت را فینفسه، یعنی خودش را بدون در نظر گرفتنِ هر چیز دیگر، در نظر گیریم که در این صورت، هم ضرورت وجود از آن نفی میشود و هم ضرورتِ عدم که این حالت را امکان مینامند.
تحقق ضرورتِ ثبوت هر چیز برای چیزی دیگر، به معنای آن است که نقیضِ ثبوتِ آن، ممکن نیست ولذا ضرورتِ ثبوتِ هر چیز، احتمالِ عدمِ ثبوتِ آن را نفی میکند و بدین ترتیب، ما را به یقینِ و قطع میرساند. اما امکان ثبوت یک چیز، به معنایِ امکان نقیضِ آن است ولذا امکانِ وقوع یک چیز، احتمالِ عدمِ وقوعِ آن را نفی نمیکند ولذا امکان تنها میتواند وقوعِ تخمینی و ظنیِ یک چیز را (و نه وقوع قطعی و یقینیِ آن را) افاده کند. این مطلب را فیلسوفان چنین بیان میکنند که: "ضرورت مناط یقین است و امکان، مناطِ ظن و تخمین".
ویکی واژه
ضرورة
نیاز، حاجت.
اجبار، الزام.
ضرورات.