سیخی

فرهنگ فارسی

۱ - ( صفت ) منسوب به سیخ. ۲ - گوشه ایست در دستگاه شور.

جمله سازی با سیخی

به دست من به جز سیخی از آن تتماج او نامد ولی چون سیخ سرتیزم در آنچ مستفیدستم
پوستی در استخوان پیکرش همچو خنبی بر سر سیخی سرش
شاخی که شبنم گلش از اشک بلبل است آخر چرا نگردد سیخی برین کباب!
از خون دلم هر مژه‌ای پنداری سیخیست که پارهٔ جگر بر سر اوست
جو کجا از کاه خشک او سیر نی در عقب زخمی و سیخی آهنی
بس به اشک آلوده شخصم، گوئیا سیخی از آب کباب آلوده اند