سرجوش

لغت نامه دهخدا

سرجوش. [ س َ ] ( ص مرکب، اِ مرکب ) شوربائی را گویند که در اول جوش از دیگ برآرند و به نمک چش خورند. ( آنندراج ) ( برهان ) ( رشیدی ). شوربایی که در اول جوش کشند و آن را سردیگ نامند. ( شرفنامه منیری ):
ز هر خوردی که طعم نوش دارد
حلاوت بیشتر سرجوش دارد.نظامی. || بمجاز، صاف هر چیز چون باده سرجوش و می سرجوش و بوسهای سرجوش. ( آنندراج ):
زلطفی که سرجوش آن جمله بود
گره بست گردون و جنبش نمود.نظامی.گر آشفته شدم هوشم تو بردی
ببر جوشم که سرجوشم تو بردی.نظامی.دیده را حسن عرقناک تو بیهوش کند
عرق روی تو کار می سرجوش کند.محسن تأثیر ( ازآنندراج ).خراب باده سرجوش کرده ای ما را
بهوش باش که بیهوش کرده ای ما را.ظهوری ( ازآنندراج ).قسمت آدم شد از روز ازل سرجوش فیض
جام اول را به خاک آن ساقی رعنا فشاند.صائب ( از آنندراج ). || کنایه از خلاصه و زبده و اول هر چیز. ( برهان ). هرچیز صاف و خلاصه. ( غیاث ):
سرجوش خلاصه معانی
سرچشمه آب زندگانی.نظامی.

فرهنگ عمید

۱. مقداری غذا که از چربی و قسمت مرغوب خوراکی که در دیگ در حال جوشیدن است بردارند: ز هر خوردی که طعم نوش دارد / حلاوت بیشتر سرجوش دارد (نظامی۲: ۱۷۴ ).
۲. خلاصه، زبده.

فرهنگ فارسی

مقداری غذاکه ازچربی وقسمت مرغوب خوراکی بجوشد
۱ - بخشی از آش و غذاهای دیگر که در اول جوش بردارند و چسبند. ۲ - غلیان جوش. ۳ - اول هر چیز. ۴ - خلاصه زبده.

جمله سازی با سرجوش

خیز و به یاران بده باده سرجوش را نوبت طغرل رسید درد به او درگذار!
خمار حوصله سوز است نشئه رنگین تر غمی که باده سرجوش کرده ای از ما
سرجوش داغ لاله به جوشم نمی رسد فریاد بلبلان به خروشم نمی رسد
امام شهر ز سرجوش خمر نپرهیزد نزاع بر سر ته شیشه های ناصاف است
وین شربت نهان مترشح شد از زبان سرجوش نطق را به لسانی نهاده‌ای
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
ابوطاهر گناوه ای
ابوطاهر گناوه ای
مابه التفاوت
مابه التفاوت
دلاور
دلاور
تایپ
تایپ