در کام صبح از ناف شب مشک است عمدا ریخته گردون هزاران نرگسه از سقف مینا ریخته
جاحظ گوید: هرگز خود را چنان خجل ندیدم که روزی مرا زنی بگرفت و به در دکان استاد ریخته گر برد که همچنین من متحیر شدم که آن چه بود؟ از آن استاد پرسیدم گفت: مرا فرموده بود که تمثالی بر صورت شیطان برای من بساز گفتم: نمی دانم که بر چه شکل می باید ساخت تو را آورد که بدین شکل!
سر ز گریبان مکش که ریخته گردون شمع در این انجمن ز دیدهٔ جاسوس
ز بسکه ریخته گردید خون در آن دره برنگ روین روید گیاه و برگ شجر
دهرا چه کشی دهره به خون ریختن من خود ریخته گردد تو مکش دهره و مشتاب
نگار ریخته گر جانم آب کرد و گریخت قفای او چو دویدم به قالب خود ریخت