چه آن کز وی نیوشد مهربانی چه آن کز کور جوید دیدبانی
خورشید را که از حَشَمت یک سواره ای است قانع به دیدبانی این سبز منظره
درآمد ز در دیدبانی پگاه که غافل چرا گشت یکباره شاه
چه خوزانی به گاه دایگانی چه نا بینا به گاه دیدبانی
همی تا تو شدهستی کاروانی ز هر کاری گزیدم دیدبانی