دارالملک

لغت نامه دهخدا

دارالملک. [ رُل ْ م ُ ] ( ع اِ مرکب ) کرسی مملکت و پایتخت. ( ناظم الاطباء ). دارِملک:
تا نهادی حسن را دارالخلافه زیر زلف
هست دارالملک فتنه در سر مژگان تو.خاقانی.بنومیدی دل از دلخواه برداشت
بدارالملک ارمن راه برداشت.نظامی.رجوع به دارالخلافه و دارالدوله و دارالسعاده و دارملک شود. || ( اِخ ) لقب طبرستان. ( مسکوکات ایران رابینو ص 99 ). || لقب شهر کابل. ( مسکوکات ایران رابینو ص 89 ).

فرهنگ معین

( ~. مُ ) [ ع. ] (اِمر. ) پایتخت کشور.

فرهنگ عمید

پایتخت، مرکز مملکت.

فرهنگ فارسی

عنوان (( کابل ) ) است.
( اسم ) ۱- پایتخت کشور: ((....و از سر حدهای فراغت حاصل و ازین جهت بیشتر اوقات دارالملک شیراز معکسر میمون شده است. ) )
کرسی مملکت و پایتخت

جمله سازی با دارالملک

به حقّ کعبه که اسلام راست دارالملک به شکل حلقه که در دست عصمتست سوار
ز دارالملک غایب شد ز بهر فتح و پیروزی کنون با فتح و پیروزی به دارالملک باز آمد
رستم کشور گشا و گیو کیسخرو نشان سوی دارالملک شیراز از سپاهان آمده
روان آن کاروان کشور به کشور رسید آنگه به دارالملک قیصر
ندا آمد ز دارالملک افلاک که نیست ای پیر جز از ما در این خاک
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
نجات
نجات
حریص
حریص
بلا
بلا
خیر
خیر