اطوار به معنای حالتها، رفتارها یا حرکات خاص و گاهی غیرمعمول یک فرد است که ممکن است نشاندهندهی شخصیت، احساسات یا وضعیت روانی فرد باشد.
به عنوان مثال در تئاتر یا سینما، بازیگر ممکن است برای به تصویر کشیدن یک شخصیت خاص از حرکات و رفتارهای خاصی استفاده کند که نشاندهنده احساسات آن شخصیت باشد. به عنوان مثال، یک شخصیت مضطرب ممکن است حرکات سریع و ناپایدار داشته باشد.
اطوار. [اَطْ ] ( ع اِ ) ج ِ طور. ( ناظم الاطباء ) ( ترجمان ترتیب عادل ص 67 ). ج ِ طور، یک بار. قال اﷲ تعالی «خلقکم اطواراً» قال الاخفش: ای طوراً نطفة و طوراً علقة و طوراً مضغة. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). ج ِ طور، بمعنی تارة، یقال: اتیته طوراً بعد طور؛ یعنی یک بار پس از بار دیگر. ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). || انواع و اصناف گویند. الناس اطوار؛ ای اصناف مختلفون. ( از منتهی الارب )؛ یعنی مختلف اند بر حالات گوناگون و در تاج: ای اصناف. ( از اقرب الموارد ). و رجوع به طور شود. || ج ِ طور. حالتها و کیفیتها. ( فرهنگ نظام ). حالات و هیئتها.( از اقرب الموارد ). و رجوع به طور شود:
شمس وجود احمد و خود زهرا
ماه ولایت است ز اطوارش.ناصرخسرو.آنگاه پروردگار قدرت در اطوار امشاج قد و قامت و عرض وطول و هیئت او ترتیب فرماید. ( قصص الانبیاء ص 11 ). یکی آن که پادشاه که تا ابد باقی باد، چون در احوال و اطوار اسلاف ملوک و سلاطین و بسطت ملک و نفاذ حکم و جلالت قدر و کامکاری و فرمانروایی ایشان نگرد... بصیرت او در امضاء این معنی باقی تر گردد. ( ترجمه تاریخ یمینی چاپی ص 7 ).
بنما در بساط فرش رخوت
سالکان مسالک اطوار.نظام قاری ( دیوان البسه ص 23 ). || ادوار و ازمنه. || طریقه ها و روشها. || طرق و راهها. || امثال و اعمال. ( ناظم الاطباء ).
- اطوار حمیده؛ کردارها و اعمال ستوده. ( ناظم الاطباء ).
- اطوار سیاه؛ کردارهای زشت. ( ناظم الاطباء ).
- اطوار ناهموار؛ کردارهای بد و نامناسب. ( ناظم الاطباء ).
- اطوار نکوهیده؛ کردارهای زشت و ناستوده. ( یادداشت مؤلف ).
|| رسمها و عادتها. ( ناظم الاطباء ). || مأخوذ از تازی، در پارسی بمعنی حرکات و اداهای رقص. مثال: اطوار درنیاور. ( از فرهنگ نظام ). و رجوع به اطفار شود. در تداول عامه، اطفار گویند. || قدرها. حدها. ( از اقرب الموارد ).
- اطوار سبعة؛ کنایه از مراتب هفتگانه. ( انجمن آرای ناصری ). و صاحب کشاف گوید: در اصطلاح اهل تصوف عبارت از: طبع. نفس. قلب. روح. سرّ خفی و اخفی. کما فی شرح المثنوی. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ).
( اَ ) [ ع. ] (اِ. ) جِ طور. ۱ - حال، وضع. ۲ - در فارسی، حرکات و رفتار بی مزه.
= طور to[w]r
جمع طور به معنی اندازه وحد، هیئت، حال ووضع
( اسم ) جمع طور. ۱ - راهها طریقه ها ۲ - روشها رسمها. ۳ - رفتار. ۴ - اداو حرکات.
💡 نوروز گوئی از ملک امسال شرم داشت ز اطوار برد و ابر سیاه سپید کار
💡 چون صمیمانه بود اطوارش عجب آمد مرا زگفتارش
💡 ماییم همه پردهٔ اسرار وجود پیدا شده ز اختلاف اطوار وجود
💡 گفت ای قحبه این چه اطوار است دیگران را به خانه میآری