آفتاب زده

لغت نامه دهخدا

( آفتاب زده ) آفتاب زده. [ زَ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) متشمس.آنکه از بسیاری تافتن آفتاب بر او بیمار شده باشد.

فرهنگ معین

( آفتاب زده ) (زَ دِ ) (ص مر. ) آن که از گرمای آفتاب بیمار شده باشد.

فرهنگ عمید

( آفتاب زده ) آن که از گرما و تابش آفتاب دچار بیماری آفتاب زدگی شده باشد.

فرهنگ فارسی

( آفتاب زده ) ( صفت ) آنکه از بسیاری تافتن آفتاب بیمار شده باشد.
متشمس

ویکی واژه

آفتاب‌زده
آنکه از گرمای آفتاب بیمار شده باشد. آفتاب سوخته. با کلاه نمدی مدور و پیشانی آفتاب زده. «جمال‌زاده»

جمله سازی با آفتاب زده

💡 زهی ز عارض تو گلرخان حجاب زده شکسته رنگ چو گلهای آفتاب زده

💡 فغان که شبنم مغرور ما نمی داند که خیمه در گذر نور آفتاب زده

💡 شد از عذار تو خورشید آفتاب زده ز آفتاب اگر رنگ چهره گل ریخت

💡 شکنج طره او بر رخش فتاده چنانک ز رأس عقده مشکین بر آفتاب زده

💡 رسید از عرق آن شاخ گل گلاب زده چو لاله عارض گلبرگش آفتاب زده

💡 مباد سایه بلبل کم از چمن، کامسال نهشت برگ گلی گردد آفتاب زده