لغت نامه دهخدا
بواقع. [ ب َ ق ِ ] ( ع اِ ) ج ِ باقعة. ( یادداشت مؤلف ): ما فلان الا باقعة من البواقع. ( اقرب الموارد ).
بواقع. [ ب َ ق ِ ] ( ع اِ ) ج ِ باقعة. ( یادداشت مؤلف ): ما فلان الا باقعة من البواقع. ( اقرب الموارد ).
جمع باقعه
💡 سلمان وشم بواقعه فریاد رس شدی در دشت ارژن از کف شیر سیاه رنگ
💡 تو عبدالمانع آنرا دان بواقع که دارد باز حقش از موانع
💡 در تیم ایران قاسمپور، پروین و حجازی عالی بودند بویژه آن جوان کم سن و سال … او سپس در مورد پیشبینی نتیجه دیدار تیم ایران و شوروی پس از دیدن بازی درخشان تیم ایران میگوید نمیتوانم بگویم کدام پیروز میشوند بواقع که هر دو شانس دارند …
💡 ز عبدالواسعت گویم بواقع که باشد مظهر او بر اسم واسع
💡 تو عبدالرافع آنرا دان بواقع که بر وی جلوه گر شد اسم رافع
💡 بزرگی گفت: اگر دانشمند نسبت بدنیا پرهیزگار نبود، بواقع عقوبت مردمان زمان خویش است.