لغت نامه دهخدا
- مواطات کردن ؛ با یکدیگرنهادن. قرارداد بستن. معاهده نمودن. ( از یادداشت مؤلف ) : چهل مرد بیامدند و مواطات کردند. ( تفسیر ابوالفتوح رازی ).
- || بهم ساختن. سازش کردن. ساخت و پاخت کردن : با بزرگان فرس و وزیران او در سرّ مواطات کردند و شیرویه را بر پدر بیرون آوردند. ( نظامی عروضی ).
|| پامال کردن. کوفتن : محجه انصاف که به مواطات اقدام ظلم تمام مندرس و محو گشتند. ( سندبادنامه ص 10 ). || ( اصطلاح منطقی ) خبرگشتن چیزی بلاواسطه مر مبتدا را ای بدون انضمام کلمه ذوو غیر آن ؛ چنانچه زیدٌ قائم به خلاف زید قیام که آن حمل صحیح نمی باشد مگر به واسطه ذو ای زیدٌ ذو قیام.( غیاث ) ( از آنندراج ). حمل مواطاة. رجوع به ذیل حمل شود.
مواطاة. [ م ُ ] ( ع مص ) موافقت کردن. ( از منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ) ( ترجمان القرآن جرجانی ص 96 ) ( از آنندراج ). با کسی موافقت کردن. ( دهار ). مواطاة. و رجوع به مواطات و مواطا شود. || مساهمه. ( یادداشت مؤلف ). || ( اصطلاح قافیه ) تکرار قوافی کردن در شعر به لفظ و معنی. ( از منتهی الارب ).