استحداد

لغت نامه دهخدا

استحداد. [ اِ ت ِ ] ( ع مص ) تیز کردن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ). تیز کردن ، چنانکه کارد را: استحداد شفره ؛ تیز کردن نشکرده. || بسیار خشمناک گردیدن. ( منتهی الارب ).خشم گرفتن بر. بسیار خشمناک شدن. || موی زهار به آهن ستردن. ( از منتهی الارب ). عانه بستردن. ( زوزنی ). زهار تراشیدن. ستردن موی عانه و جز آن. ازاله موی و غیر آن از مواضعی که ازاله آن ضرور است.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] زدودن موهای زاید بدن با تیغ یا غیر آن را استحداد گویند. از آن در باب نکاح سخن رفته است.
زن پس از دریافت مهر نمی تواند از همبستر شدن همسرش با خود جلوگیری کند. در وجوب مهلت دادن به وی جهت استحداد و آراستن خویش، اختلاف است.
استحداد در عده وفات
در عدّۀ وفات، حداد و خودداری از زینت بر زن واجب است، لیکن استحداد برای او اشکال ندارد.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم