لغت نامه دهخدا
نه شغب کردند آن بچگکان و نه نفیر
بچه گرسنه دیدی که ندارد شغبی.منوچهری.جوداز دو کف بخل زدایت کند نفیر
بخل از دو دست جودفزایت کند نفیر.منوچهری.وز تو ستوه گشت و بماندی از او نفور
آنکس که ز آرزوت همی کرد دی نفیر.ناصرخسرو.گر از تو چو از من نفور است خلق
ترا به ، مکن هیچ بانگ و نفیر.ناصرخسرو.پیش مردان خدا کردی نفیر
این شکایت آن زن از درد نذیر.ناصرخسرو.بکنند اینهمه خروش و نفیر
که همه خلق را همین پیش است.مسعودسعد.رضای دوست به دست آر و صبر کن سعدی
که دوستی نبود گر کنی نفیر از دوست.سعدی.نه من کردم از دست جورت نفیر
که خلقی ز خلقی یکی کشته گیر.سعدی.