لغت نامه دهخدا
- رخت از ( ز ) جایی برداشتن ؛ ترک آنجا گفتن :
ز منزل دلت این خوب و پرهنرسفری
بدان که روزی ناگاه رخت بردارد.ناصرخسرو.بر تن هرکه رفت پیکانش
رخت برداشت از تنش جانش.نظامی.تماشاروان باغ بگذاشته
مغان از چمن رخت برداشته.نظامی.آهی زد و راه کوه برداشت
رخت خود از آن گروه برداشت.نظامی.ترک سودای خام کن خسرو
که وفا رخت از این جهان برداشت.امیرخسرو دهلوی.