بازستاندن

لغت نامه دهخدا

بازستاندن. [ س ِ دَ ] ( مص مرکب ) پس گرفتن. مسترد داشتن : بهرام گفت شما دانید که ملوک عجم و پدران من با شما چند نیکوئی کرده اند و دانید که ملک از پس پدر مرا حق است و اهل عجم کسی را داده اند از آن که من غایب بودم ، اکنون بر شماست مرا نصرت و یاری کردن تا من این ملک بازستانم. ( ترجمه طبری بلعمی ).
زمانه هر چه دادت بازبستاند
تو ای نادان تن من این ندانستی.ناصرخسرو.وزیران گفتند پدر را بگوی تا ترا از وی [ از اسکندر ] بازستاند. دختر گفت مرا آن زهره نباشد. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ). روزی اشموئیل را گفتند که ما را با عمالقه باید حرب کنیم و تابوت سکینه از ایشان بازستانیم. ( قصص الانبیاء ص 141 ).
بدهی وآنگهی نیارامی
تا همه داده بازنستانی.مسعود سعد.دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبتست
که اگر بازستانند دوچندان گردد .صائب ( از ارمغان آصفی ).

فرهنگ فارسی

پس گرفتن مسترد داشتن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تماس فال تماس فال انگلیسی فال انگلیسی فال چوب فال چوب فال کارت فال کارت