لغت نامه دهخدا
عصم. [ ع َ ص َ ] ( ع مص ) سپید گردیدن دست آهو. ( از منتهی الارب ). «اعصم » شدن آهوو بز کوهی. ( از اقرب الموارد ). رجوع به اعصم شود.
عصم. [ ع َ ص َ ] ( ع اِمص ) سپیدی است در دستهای چهارپایان. ( از اقرب الموارد ).
عصم. [ ع ِ ص َ ] ( ع اِ ) ج ِ عِصمة. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به عِصمة شود. || ج ِ عُصمة. ( منتهی الارب ). رجوع به عُصمة شود.
عصم. [ ع ُ ] ( ع اِ ) باقیمانده هر چیزی. ( از اقرب الموارد ). || باقی مانده اثر حنا و قطران و خضاب و مانند آن در دست و پا. ( منتهی الارب ). اثر خضاب و قطران و مانند آن. ( از اقرب الموارد ). عُصُم. و رجوع به عُصُم شود. || سپیدی بازوی آهو و مانند آن. ج ، أعصام. ( منتهی الارب ). || ج ِ عِصام. ( اقرب الموارد ). رجوع به عصام شود.
عصم. [ ع ُ ص ُ ] ( ع اِ ) باقیمانده هر چیزی. ( از اقرب الموارد ). || باقی مانده اثر حنا و قطران و خضاب و مانند آن در دست و پا. ( منتهی الارب ). اثر خضاب و قطران و مانند آن. ( از اقرب الموارد ). عُصم. و رجوع به عُصم شود. || ج ِ عِصام. ( منتهی الارب ). رجوع به عصام شود.
عصم. [ ع ُ ] ( اِخ ) نام جبلی است ازآن ِ هذیل. || قلعه ای است ازآن ِ بنی زبید در یمن ، و آن را عُصُم نیز گویند. ( از معجم البلدان ) ( از منتهی الارب ).
عصم. [ ع ُ] ( اِخ ) ابن وهب بن ابی ابراهیم تمیمی برجمی ، مکنی به ابوشبل. شاعر و از اهالی بصره بود. وی در زمان مأمون خلیفه می زیست و او را عمری طولانی بود و در حدود سال 220 هَ.ق. درگذشت. ( از الاعلام زرکلی از الامدی ).