لغت نامه دهخدا
- درهم شدن رشته و کار و جزآن ؛ مشتبه و پیچیده و مشکل شدن آن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
درهم شده ست کارم و درگیتی
کار که دیده ای که فراهم شد.خاقانی. || پیچیدن. بهم پیوستن. ملفوف شدن : درختان بر صحرا درهم شده اندازه و حد پیدا نبود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 457 ).
زلفش بسان زنگیان درهم شده بر هرکران
بر عارضش بازی کنان افتان و خیزان دیده ام.خاقانی.نخلستانیست خوب و خوشرنگ
درهم شده همچو بیشه تنگ.نظامی.ملک چو مویت همه در هم شود
گرسرموئی ز سرت کم شود.نظامی.شبی درهم شده چون حلقه زر
بنقره نقره زد بر حلقه در.نظامی.تشبص ؛ درهم شدن درختان. ( از منتهی الارب ). || ترنجیدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
گاه درهم شود چو تافته خام
گاه گیرد گره چو بافته دام.عنصری. || آشفته شدن. خشمگین گشتن. خشمناک شدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
گر خردمندی از اوباش جفائی بیند
تا دل خویش نیازارد و درهم نشود.سعدی.|| متفکر شدن. مغموم شدن. کمی به خشم یا اندوه فرورفتن. اخم کردن. منقبض شدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).